دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم. 

چند روز پیش فکر می‌کردم که خونه‌ی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی دایی‌ها و خاله‌ها از من انتظار دارند که مسئولیت‌پذیرتر باشم. از من م می‌خوان و مادرم می‌گه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته‌ متفق‌القول‌اند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندساله‌ست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بی‌شعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه. 

علی‌رغم فضای دمکرات خونه‌ی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جمله‌ی قبل کامل نیست. کامل‌ترش می‌شه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمی‌تونم ارتباط همدلانه‌ای با اعضای خانواده‌م برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریب‌تر و واضح‌تر آشکار می‌شه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمی‌دونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر می‌کنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگی‌ش از طرف من چیز زیادی به جز بی‌ملاحظگی ندیده. 

کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده می‌کنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بی‌نیاز و تا حد زیادی ضدضربه‌ست. فرزندی که چیزی نمی‌تونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچه‌ش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سال‌هاست این فرزند هیچ داده‌ی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش می‌گذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصله‌ی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد می‌کنه. فرزند می‌دونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه می‌تونه زره‌ زنگ‌زده‌ش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی‌ عادی‌ای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دوره‌ی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیب‌پذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، چیزی که ما رو نمی‌کشه، ممکنه ما رو به شدت آسیب‌پذیر و شکننده کنه و تا سال‌ها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم.  البته که این حرف به یه جور مظلوم‌نمایی و مغبون‌نمایی مضحک هم آغشته‌ست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعی‌تری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر می‌گیره.

رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدین‌مون دهه‌ به دهه تغییر می‌کنه. و این خیلی مهمه که توی دهه‌ی اول و دوم زندگی‌ پرونده‌ی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانواده‌م شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچه‌ی شورشی و کله‌شق نیستم که بخوام بت‌های آدم‌ها رو بشکنم. پرخاش‌هام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیه‌ی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمی‌تونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضح‌تر می‌شه که افراد وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شون می‌شن و یا خودشون والد بودن رو تجربه می‌کنند و یا والدین‌شون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان می‌بینند. 


+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها