جای عجیبی بود. ما اونجا بودیم تا عقوبت کارهامون رو پس بدیم. انگار همه مُردههایی بودیم که باید از چیزی پاک میشدیم. نمیدونم چجوری اومده بودیم اونجا. یادمه که تا آخرین لحظه توی یه خونهی بزرگ و پر از حادثه بودم. یادم نمیاد جنگ و دعوا سر چی بود و علت این حوادث چی بود. آخرین چیزی که یادم میاد همینه که توی ورودی در خونه با یه اسلحه ایستاده بودم و به آدمهایی که از حیاط وارد میشدند شلیک میکردم. احتمالاً همونجا بوده که خودم هم تموم شدم. آدمها با قدارههای وارد میشدند و از چیزی، سخت عصبانی بودند. آخرین حسی که تجربه کردم احساس وحشتی بود که به واسطهی هجوم این آدمها و تنها بودن خودم تجربه میکردم. قبلش چیزهای عجیبی دیده بودم. شاهد چندتا خیانت بین اعضای فامیل بودم. اینطوری که با آدمهای نامربوط رو توی یه اتاق میدیدم که با هماند و با دیدن من میترسیدند و درها رو توی صورتم میبندند. و من داشتم از اتاقهای این خونه محافظت میکردم؟
و حالا اینجام. اینجا که نمیدونم اسمش چیه. ولی کارکردش شبیه صحرای مه. ما اینجا هستیم تا از چیزی رها بشیم. تیکهبهتیکه مراسم مشابهی انجام میشه. آدمها با شمایل عجیب فریادهای دردناکی میکشند و انگار از چیزی رها میشن. من هم بین یکی از همین گروهها هستم. یهو سرم به دوار میافته. صدایی توی سرم میپیچه. چیزی از دهنم خارج میشه. این اتفاق برای همه میافته و هر بار همه دور کسی که داره پاک میشه حلقه میزنند. صدایی غریبه اسم خودش رو زمزمه میکنه و جایی که کشته شده. احتمالاً یکی از همون آدمهاییه که به دست من کشته شدند. غرق غم و پشیمونی، دلم میخواد از غصه نیست و نابود بشم. زانو میزنم و بعد سجده. انگار هیچ چیز ارادی نیست. سرم رو میارم بالا و با همهی توانم فریاد خواهش و تضرع سرمیدم.
به طرز ناجوانمردانهای عالم رویا به عالم واقع تبدیل میشه. ساعت پنج صبحه و من روی تختخواب، در حالی که چندثانیه پیش فریاد بلندی کشیدم.
معرفی، تبلیغ، تقدیر و غیره:
حتی یادم نمیاد از کجا پیداش کردم. شاید موقع گشت زدن توی لیست دنبالکنندگان بوده که دیدمش. به هر حال سه عضو فعلی این چنل عبارتند از من، پیتر و نویسندهش که اصلاً نمیدونم کیه. اگه دوست داشتید عضو بشید تا با حضورمون pure بودن نوشتنش رو مختل کنیم.
https://t.me/ghatighorias/31
درباره این سایت