زیپ سوئیشرت رو میکشم تا زیر چونه. هدفونها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم میشه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست میده. علاوه بر آدمها، سر و کلهی انواع ه و جک و جونور هم پیدا میشه و برای خوابیدن مجبوری سوراخهات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدمها. امشب نور ماه چشم رو آزار میده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشمها رو میبندم. پلکها سنگین و سنگینتر.
تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ میزنه، قطرههای عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره میپوشی؟ چرا بیملاحظه حرف میزنی؟ چرا همهش مایهی آبروریزی؟ چرا همهش گنگ و مبهم و آشفته؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس پاره یا کهنه بین آدمهای پولدار و شیکپوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد میشه. دیدن ثروت حالم رو به هم میزنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ میزنه، قطرههای اشک روی خاک. چرا سر و وضع آقای دکتر هیچفرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضهست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونهی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمیتونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس میکنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن میگیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام میده و همهی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریضها میکنه. کندن زمین با دست، ناخنهایی که خاک رو چنگ میزنه، اشکها و عرقهایی که هر از گاه روی خاک میشینه. دیدن فقر حالم رو به هم میزنه. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم میزنه. چطور میشه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدمها نگاه نمیکنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی میره بالاسر مریضهایی که عمل کرده، انگار اومده به بچههای خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبهست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این کفشهای پاره رو میپوشی؟ کفش پاره میپوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگها زندگی میکنیم. با دهنهای باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانهی مرگ نزدیک میشیم، مثل سگها از ترس زوزه میکشیم. چنگ میزنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی میکنیم و صدای ناله، قطرههای اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.
آشفتگیِ روان خودش رو توی خوابها نشون میده. داد میزنی و از صدای خودت بیدار میشی، چه وحشت زنندهای. بیدار میشی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمهی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگهایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقهی صبح رو نشون میده و من اینجام. ته این درهی تاریک، قبل از سیلبند آخر. غلت میزنم و پیشونی رو میچسبونم روی سنگهای صیقلی. بوی خاک میپیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرکها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرکها هم بدبختاند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟
از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمیگردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو میبینم و وقتی قدمهاش رو کُند میکنه، کامل برمیگردم تا صورتم رو ببینه. میگه ترسیدم. میگم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست میده، سلام. کمی دیر اما بالاخره میفهمه که نور هدلایتش تو چشم منه و برعکس اون که منو میبینه، من دارم کور میشم و هیچی نمیبینم. عذرخواهی میکنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کولهی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش میشه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمیترسه. این عتیقهها رو فقط چند سال یه بار میشه دید. اطرافم رو نگاه میکنه و به خنده میگه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی میخندم و میگم نیاز به چیزی نیست. میگه چای و بیسکوئیت توی کولهش داره. میگم نه، ممنون. عذرخواهی میکنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی میکنم. تعارف الکی. به سمت سیلبند حرکت میکنه و من به خلوت احمقانهم ادامه میدم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم کرده.
تاریک و ساکت 1
درباره این سایت