روبهروی در ایستاده بودم و پیراشکی میخوردم. رو به خیابون. ارزونترین چیزیه که میتونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معدهم پُر. شاید داشتم زشت میخوردم که گاهی آدمهای توی پیادهرو بهم خیره میشدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و بزرگم تناقضی میدیدند. ذهنیتی وجود داره که نمیتونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زنهای زیبا و شیکپوشی خیره میشدم که شونه به شونهی هم راه میرفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، میشه چهارمین بار در یک روز. خوردههای پیراشکی رو از روی لباسم میتم و به این فکر میکنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدمهای قدبلند و شیکپوش رو به گوله میبستم. به چهرههاشون که نگاه میکنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر میرسند و این باعث میشه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عدهشون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت میگذره و میتونم تا یه جایی همراهیشون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقدهای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقدهگشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آمادهست تا من رو به سختترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقدهگشایی هم این مجازات اتفاق میافته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاهقامت خودبهخود نوعی مجازاته. بودن من به منزلهی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمیتونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. میتونید؟
درباره این سایت