تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها شده. فکرشو بکن. یه زله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه ی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، ی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها هایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زله‌ی بم اتفاق افتادند. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها