دیوار آجری بود و سوراخهای بسیار داشت و سگ، آلت خود را حریصانه در سوراخهای سیمانیِ بین آجرها فرو میکرد و از درد، ناله میزد و از لذت، نفسنفس میزد.
درد و لذت، ناله و اصرار.
با خود گفتم که بیش از این نمیتواند دوام بیاورد، نفسهای پر از هوسش صدای خسخسِ دلهرهآوری به خود گرفته بود.
ترسیدم،
گفتم سگ.
با پوزهای باز و پاهایی لرزان سوی من نگاه کرد
آلتش آخته و خونین در سوراخ پنهان بود
گفتم سگ.
تو را چه شده است؟
دمی آرامگیر.
سگ با چشمهای سرخ و پر از درد نگاه میکرد. گویی چارهای ندارد و خودش هم نمیداند چرا این چنین دردناک خود را هلاک میکند. گویی او نیز راضی به این وضعیت نیست. نگاه پر از زجرش اینطور در ذهنم ترجمه میشد.
رو گرداند و با شدتی بیشتر آلت خود را در شکافهای دیوار فرو کرد، هزار بار بیشتر و شدیدتر از قبل.
دیگر چیزی نمیفهمید،
ایستاده به دیوار،
رعشههای دیوانهوار.
درباره این سایت