چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاه‌چاله رنگ می‌بازه. اما واقعاً چرا افراد نمی‌تونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب ساده‌ست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده. 
اون اوایل کولی‌بازی‌های مامان‌بزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اند‌وهِ روبه‌رو شدن با مرگ‌ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامان‌بزرگه دو مرحله‌ی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه می‌کرد و می‌گفت من نمی‌خوام موها و ابروهام بریزه. من که می‌خوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم‌. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همه‌مون موهامون رو می‌زنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمی‌درمانی، گفته می‌شه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزه‌ی این پاییز، اوضاعِ روحیه‌ی شکننده‌ی بیمار رو وخیم‌تر می‌کنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود. 
 بعد از چند هفته‌ که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، می‌تونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحله‌ی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمی‌درمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولی‌بازی‌ای در کار نبود، دیگه ناراحتی‌ بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک می‌شد و کلیدی‌ترین سؤالی که مامان‌بزرگه داشت همین بود که قبل‌تر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم می‌ده؟
این کنجکاوی به مرور بی‌معنا می‌شد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علت‌ها از دست می‌ده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظه‌ش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها