من به عنوان نوهی دوتا مونده به آخری، همیشه بین نوههاش گُم بودم. از وقتی یادمه، برای صدا کردنم، احسان یا شایان یا
وحید رو اشتباهی صدا میکرد. گاهی حتی هر سه تا رو میگفت تا اسم من به یادش بیاد. به یادش بود، ولی به زبونش نبود. مرتب اماکن زیارتی از جمله مکه، مشهد، کربلا، سوریه و غیره رو با رفتوآمدهای مکررش زخمی میکرد و همیشه هم سوغاتی میآورد و به صورت گزینشی بین نوهها تقسیم میکرد و من بین همسن و سالهام همیشه اولویت آخر بودم. به این معنی که معمولاً نامرغوبترین سوغاتی به من میرسید.
چندسال اخیر فقط یکی دو بار دیده بودمش و حالا روزی صد بار به چندتا عکسی که ازش واسهم فرستادند نگاه میکنم: توی عکسها پوستش اصلاً چروک نیست. دیدن فرورفتگی زیرِ گونهها، فک و شقیقه، خودبهخود تصویر یه جمجمه رو تداعی میکنه. چشمهاش انگار جایی رو نمیبینه. کوچیکتر از همیشه شده و البته، فرورفته به شکلی که کاسهی چشم به خوبی دیده میشه. نمیشه نگاهش رو تشخیص داد. چندهفتهای میشه که برای بلع دچار مشکل شده. فَک مثل همهی قسمتهای بدن خشک شده و دیگه حرکت نمیکنه. مدتهاست که نیازی به دندونهای مصنوعی نداشته و باز این نبود دندونها و دهن بازش نمیتونه این فکر رو از سر دور کنه که داریم به جمجمهی یه جسد نگاه میکنیم. جسدی که تقریباً گوشت به تنش نمونده و بین ۲۰ تا ۳۰ کیلو وزن داره.
مامانبزرگه همهجای بدنش سالم بوده و هیچ بیماریای نداشته. فقط بیش از حد پیر شده و حالا با آهستگیِ معناداری رو به خاموشی حرکت میکنه. دست و پاهای لاغر و رنگپریدهش، نگاه ثابت و بیحرکت، چشمهای محوی که به هیچ خیره شده. طی دو هفتهی اخیر ظاهرش به اندازهی یک سال تغییر کرده و هر روز با شیب بیشتری به پایان ماراتن لذت- درد نزدیک میشه. مرگ در قابل پیشبینیترین حالت خودش قرار داره. به واسطهی این نفسهای خفیف، همه میدونند که این انتظار چندان طولانی نیست. در عین حال هیچ بیقراری و تنش و ترسی در کار نیست. کم پیش میاد که مرگ رو انقدر بیسر و صدا روی تخت ببینیم که با پیشروی تدریجی، به ترتیب اعضای مختلف بدن رو فتح میکنه. معمولاً آخرین حسی که خاموش میشه، شنواییه.
درباره این سایت