دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پاسخ‌دهنده باشم. و پیتر تنها کسیه که بیش از یک بار بهش پیشنهادی دادم و اون رد کرده و بعد از اون باز هم پیشنهادم رو تکرار کردم و اون باز هم رد کرده. و این برای من به اندازه کافی پرمخاطره بوده‌ که چندین بار یه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدم، دیگه چه برسه به اینکه اونم همه‌شو رد کنه. یا همین که به کسی اینطور ابراز کنم که مشتاق دیدنشم. البته که منظوری نداره. این جواب منفیش فقط به من نیست. مدلش اینطوریه‌. مثل من که وقتی دیگران چندماه یک بار سراغم رو می‌گیرند، با مکث به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم و با تعلل جواب‌شون رو می‌دم و بعد سعی می‌کنم که بهونه بیارم، چون واقعا دلم براشون تنگ نشده و می‌دونم که وقتی می‌بینمشون حوصله‌م رو سر می‌برند. 

و حالا دلم برای پیتر تنگ شده. 

دروغ نگم، دلم برای دیدن یکی دیگه هم تنگ شده. اولین باری که دیدمش، حدس زدم که خیلی زود دلم براش تنگ می‌شه و سه روز نگذشته بود که این دلتنگی به اوج خودش رسید. دلم برای اونم تنگ شده. و فکر هم نمی‌کنم دیدن دوباره‌ش توی این برهه از زندگیم کار درستی باشه. همون بار اول هم یه جورایی اشتباه بود. 

پس دلم برای دوتا تنگ شده، یکی این و یکی هم پیتر.

و البته یه چیز دیگه هم هست؛ دلم برای اینطور ساده بودن و راحت حرف زدن هم تنگ شده. بدون اینکه تحلیل‌های سرسام‌آور همه‌چیز رو سخت و مبهم و پیچیده کنه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها