گفتم ممد آقا، پس تو که هنوز زنده‌ای. گفت آقا محسن، بهش سپردم تا وقتی حلوای تو رو نخوردم، نبرتم. محکم بغلش می‌کنم. بدون دست و روبوسی. همیشه فقط بغلش می‌کنم و این بار، انگار توی دست‌هاش هیچ رمقی نداشت. وقتی عصا رو دیدم، ترکیدم، مخم سوت کشید. یعنی انقدر ضعیف شده که حتی نمی‌تونه راحت راه بره؟ سعی کردم حالم رو زیر صورتم نگه دارم. همون خودِ غیرجدی و مسخره‌ی خودم رو با یه خنده براش نگه داشتم. بدن محمدباقر ۲۴ ساله از درون داره فروپاشی رو تجربه می‌کنه و بعد از یک سال ندیدنش، اولین چیزی که به ذهن هجوم میاره، همین تغییرات دردناکه. و چه روحیه‌ای داره این بشر، چه نگاهی و چه طرز تفکری. ما ۱۴ سال پیش با هم دوست شدیم. حالا دیگه پیدا کردن نقطه‌ی مشترک کار خیلی سختی شده. من بعد از چندسال پام رو توی یه مسجد گذاشتم، مسجد کنار خونه‌شون، تا فقط این بشر رو ببینم. چی توی کله‌ش می‌گذره که اینطور نسبت به بیماری و مردن تدریجی‌ش نگاه می‌کنه؟ جواب یه کلمه‌ی عجیبه؛ ایمان. 

ایمان به چی؟ نمی‌دونم به چه کوفتی ایمان داره. ولی اگه بخوای پراماگماتیستی به قضیه نگاه کنی، می‌بینی که این ایمان قدرت عجیبی بهش داده. حتی اگه از نظر من تخمی‌تخیلی و چرت باشه. با خودم فکر می‌کنم من اگه جای اون بودم چیکار می‌کردم؟ چیزی نیست که بشه دقیق تصورش کرد و براساسش ادعا کرد. نه، فرضش ممکن نیست. ولی فکر می‌کنم بدون این ایمان هم بشه انقدر استوار به سمت مرگ رفت. نمی‌گم من می‌تونم، ولی شدنیه.

خیلی آرومه، خیلی صلابت داره، خیلی مطمئنه، خودش رو تسلیم می‌دونه و همینه که انقدر آرامش داره. از یه طرف عصبی‌م می‌کنه که از چه کوفتی انقدر مطمئنه، از یه طرف نمی‌تونم ستایشش نکنم. از پشت سر حین نماز خوندن نگاش می‌کردم، واسه‌ش مثه یه جور مراقبه‌ست. همین چیزا نگهش داشته. چیزایی که به نظر من در بهترین حالت مسخره میاد. دوست دارم بدونم تو خلوتش هم همینقدر روشن و قشنگه یا نه. دلم می‌خواد بدونم این تصویری که از خودش نشون می‌ده همون چیزیه که توی آینه می‌بینه؟ نکنه اونم مثل من فقط یه آکتور حرفه‌ای باشه؟ اونم توی خلوتش به همه چیز شک می‌کنه؟ اونم از درون وحشت می‌کنه؟ 

وقتی برمی‌گشتم دیگه این فکرا تو سرم نبود. با اینکه معتقدم مرگ اونقدرا چیز مهمی نیست و آدما (چه با اعتقاد مذهبی، چه بی اعتقاد مذهبی) زیادی شلوغش می‌کنند و احساساتی که در مواجهه با این مسئله دارند از هیچ منطق و صورت عقلی‌‌ای پیروی نمی‌کنه، ولی وقتی انقدر شل و وارفته دیدمش نمی‌تونستم این حس رو ته دلم انکار کنم که: بسه دیگه، خوب شو لعنتی». تو راه برگشت فقط به همین چسبیده بودم. 


?please be well, is it too late

 این بار گوش دادن به این قطعه یه حال دیگه داشت. به خصوص وقتی که به ترتیب، به اسم قطعات بعدی آلبوم مثه you are dying, the end, your still floating here نگاه می‌کردم و سرم گیج می‌رفت.

۹۷/۱۱/۱۰


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها