چند وقتی هست که نسبت به زله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکان‌های مختلف، ناخودآگاه راه‌های فرار و زنده موندن در زمان یه زله‌ی 9 ریشتری رو بررسی می‌کنم. کمال‌گرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمی‌داره. فاصله‌م تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایده‌ای داره؟ مکان‌های امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیه‌گاه میز کنم‌؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمی‌شه که زیر آوار محبوس بشم؟ صدای ناله‌هام رو از اون زیر می‌شنوند؟ توی این چند روز ممکنه به خاطر تشنگی یا خون‌ریزی بمیرم؟ آیا باید فقط خودم رو نجات بدم؟ نه، باید حداقل یه نفر دیگه رو هم نجات داد. در وهله‌ی اول توجهم به بچه‌ها جلب می‌شه ولی خیلی زود به غیرمنطقی بودن این ایده پی می‌برم. یه بچه رو نجات بدم و یتیمش کنم که چی بشه؟ اینکه به همراه والدینش کشته بشه بهتر نیست؟ کمتر زجر نمی‌کشه؟ بعد توجهم به زن‌ها جلب می‌شه. یکیشون که از همه خوشگل‌تره رو انتخاب می‌کنم و تصمیم به نجاتش می‌گیرم. بلافاصله به خودم تشر می‌زنم که الان موقعیت مرگ و زندگیه و جای این ‌بازی‌ها نیست. از همه‌ی این‌ها گذشته، اغلب به این نتیجه می‌رسم که هیچ راه نجاتی وجود نداره. نه تنها برای خودم، که برای دیگران هم. و در نهایت این "مفری نیست" رو با یه تصویر پایان‌بندی می‌کنم. مثل الان که دیدم با پایین اومدن سقف، یکی از تیرآهن‌ها مستقیم اومد توی سرم و ترکیب چش و چالم رو دگرگون کرد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها