اسمورودینکا، عزیزم

 مدتیه که مثل سگ ترسیده‌ام. از فردا و فرداتَر. از مسیر نامطمئن رو‌به‌رو. اینکه همه چیز روی هواست. هیچ اطمینانی به نتیجه نیست. هیچ اطمینانی به من نیست. اینکه من مال این حرف‌ها هستم یا نه. اینکه به فرض بودن اهل این حرف‌ها، این مسیر درست هست یا نه. اسمورودینکا، من همیشه بیرون رینگ لش بودم و فقط حرف می‌زدم. حالا اما یه سری هیولا و غول وسط رینگ می‌بینم که تو راند بعدی منتظر من‌اند.

اسمورودینکا، می‌ترسم. تو که می‌دونی، من قبلاً هیچوقت نجنگیدم. من مرد رزم نیستم. جای من وسط میدون جنگ نیست. من فقط بلدم فرار کنم. من همیشه فقط حرف می‌زدم، حرف مفت. اما اسمورودینکا، غول‌هاش خیلی بزرگ ‌و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند، فرصت چندانی برای اشتباه کردن نیست، دیگه وقتی برای کشتن نمونده. باید برم. و اگه نشه چی؟ اگه نتونم چی؟ بردن این غول‌ها کار من هست؟ ابزار و روش این کار رو دارم؟ اسمورودینکا، هوی. با توئم. می‌گم من می‌ترسم. 




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها