خودگویی با میکروفون



گفتم ممد آقا، پس تو که هنوز زنده‌ای. گفت آقا محسن، بهش سپردم تا وقتی حلوای تو رو نخوردم، نبرتم. محکم بغلش می‌کنم. بدون دست و روبوسی. همیشه فقط بغلش می‌کنم و این بار، انگار توی دست‌هاش هیچ رمقی نداشت. وقتی عصا رو دیدم، ترکیدم، مخم سوت کشید. یعنی انقدر ضعیف شده که حتی نمی‌تونه راحت راه بره؟ سعی کردم حالم رو زیر صورتم نگه دارم. همون خودِ غیرجدی و مسخره‌ی خودم رو با یه خنده براش نگه داشتم. بدن محمدباقر ۲۴ ساله از درون داره فروپاشی رو تجربه می‌کنه و بعد از یک سال ندیدنش، اولین چیزی که به ذهن هجوم میاره، همین تغییرات دردناکه. و چه روحیه‌ای داره این بشر، چه نگاهی و چه طرز تفکری. ما ۱۴ سال پیش با هم دوست شدیم. حالا دیگه پیدا کردن نقطه‌ی مشترک کار خیلی سختی شده. من بعد از چندسال پام رو توی یه مسجد گذاشتم، مسجد کنار خونه‌شون، تا فقط این بشر رو ببینم. چی توی کله‌ش می‌گذره که اینطور نسبت به بیماری و مردن تدریجی‌ش نگاه می‌کنه؟ جواب یه کلمه‌ی عجیبه؛ ایمان. 

ایمان به چی؟ نمی‌دونم به چه کوفتی ایمان داره. ولی اگه بخوای پراماگماتیستی به قضیه نگاه کنی، می‌بینی که این ایمان قدرت عجیبی بهش داده. حتی اگه از نظر من تخمی‌تخیلی و چرت باشه. با خودم فکر می‌کنم من اگه جای اون بودم چیکار می‌کردم؟ چیزی نیست که بشه دقیق تصورش کرد و براساسش ادعا کرد. نه، فرضش ممکن نیست. ولی فکر می‌کنم بدون این ایمان هم بشه انقدر استوار به سمت مرگ رفت. نمی‌گم من می‌تونم، ولی شدنیه.

خیلی آرومه، خیلی صلابت داره، خیلی مطمئنه، خودش رو تسلیم می‌دونه و همینه که انقدر آرامش داره. از یه طرف عصبی‌م می‌کنه که از چه کوفتی انقدر مطمئنه، از یه طرف نمی‌تونم ستایشش نکنم. از پشت سر حین نماز خوندن نگاش می‌کردم، واسه‌ش مثه یه جور مراقبه‌ست. همین چیزا نگهش داشته. چیزایی که به نظر من در بهترین حالت مسخره میاد. دوست دارم بدونم تو خلوتش هم همینقدر روشن و قشنگه یا نه. دلم می‌خواد بدونم این تصویری که از خودش نشون می‌ده همون چیزیه که توی آینه می‌بینه؟ نکنه اونم مثل من فقط یه آکتور حرفه‌ای باشه؟ اونم توی خلوتش به همه چیز شک می‌کنه؟ اونم از درون وحشت می‌کنه؟ 

وقتی برمی‌گشتم دیگه این فکرا تو سرم نبود. با اینکه معتقدم مرگ اونقدرا چیز مهمی نیست و آدما (چه با اعتقاد مذهبی، چه بی اعتقاد مذهبی) زیادی شلوغش می‌کنند و احساساتی که در مواجهه با این مسئله دارند از هیچ منطق و صورت عقلی‌‌ای پیروی نمی‌کنه، ولی وقتی انقدر شل و وارفته دیدمش نمی‌تونستم این حس رو ته دلم انکار کنم که: بسه دیگه، خوب شو لعنتی». تو راه برگشت فقط به همین چسبیده بودم. 


?please be well, is it too late

 این بار گوش دادن به این قطعه یه حال دیگه داشت. به خصوص وقتی که به ترتیب، به اسم قطعات بعدی آلبوم مثه you are dying, the end, your still floating here نگاه می‌کردم و سرم گیج می‌رفت.

۹۷/۱۱/۱۰


گفتم ممد آقا، پس تو که هنوز زنده‌ای. گفت آقا محسن، بهش سپردم تا وقتی حلوای تو رو نخوردم، نبرتم. محکم بغلش می‌کنم. بدون دست و روبوسی. همیشه فقط بغلش می‌کنم و این بار، انگار توی دست‌هاش هیچ رمقی نداشت. وقتی عصا رو دیدم، ترکیدم، مخم سوت کشید. یعنی انقدر ضعیف شده که حتی نمی‌تونه راحت راه بره؟ سعی کردم حالم رو زیر صورتم نگه دارم. همون خودِ غیرجدی و مسخره‌ی خودم رو با یه خنده براش نگه داشتم. بدن محمدباقر ۲۴ ساله از درون داره فروپاشی رو تجربه می‌کنه و بعد از یک سال ندیدنش، اولین چیزی که به ذهن هجوم میاره، همین تغییرات دردناکه. و چه روحیه‌ای داره این بشر، چه نگاهی و چه طرز تفکری. ما ۱۴ سال پیش با هم دوست شدیم. حالا دیگه پیدا کردن نقطه‌ی مشترک کار خیلی سختی شده. من بعد از چندسال پام رو توی یه مسجد گذاشتم، مسجد کنار خونه‌شون، تا فقط این بشر رو ببینم. چی توی کله‌ش می‌گذره که اینطور نسبت به بیماری و مردن تدریجی‌ش نگاه می‌کنه؟ جواب یه کلمه‌ی عجیبه؛ ایمان. 

ایمان به چی؟ نمی‌دونم به چه کوفتی ایمان داره. ولی اگه بخوای پراماگماتیستی به قضیه نگاه کنی، می‌بینی که این ایمان قدرت عجیبی بهش داده. حتی اگه از نظر من تخمی‌تخیلی و چرت باشه. با خودم فکر می‌کنم من اگه جای اون بودم چیکار می‌کردم؟ چیزی نیست که بشه دقیق تصورش کرد و براساسش ادعا کرد. نه، فرضش ممکن نیست. ولی فکر می‌کنم بدون این ایمان هم بشه انقدر استوار به سمت مرگ رفت. نمی‌گم من می‌تونم، ولی شدنیه.

خیلی آرومه، خیلی صلابت داره، خیلی مطمئنه، خودش رو تسلیم می‌دونه و همینه که انقدر آرامش داره. از یه طرف عصبی‌م می‌کنه که از چه کوفتی انقدر مطمئنه، از یه طرف نمی‌تونم ستایشش نکنم. از پشت سر حین نماز خوندن نگاش می‌کردم، واسه‌ش مثه یه جور مراقبه‌ست. همین چیزا نگهش داشته. چیزایی که به نظر من در بهترین حالت مسخره میاد. دوست دارم بدونم تو خلوتش هم همینقدر روشن و قشنگه یا نه. دلم می‌خواد بدونم این تصویری که از خودش نشون می‌ده همون چیزیه که توی آینه می‌بینه؟ نکنه اونم مثل من فقط یه آکتور حرفه‌ای باشه؟ اونم توی خلوتش به همه چیز شک می‌کنه؟ اونم از درون وحشت می‌کنه؟ 

وقتی برمی‌گشتم دیگه این فکرا تو سرم نبود. با اینکه معتقدم مرگ اونقدرا چیز مهمی نیست و آدما (چه با اعتقاد مذهبی، چه بی اعتقاد مذهبی) زیادی شلوغش می‌کنند و احساساتی که در مواجهه با این مسئله دارند از هیچ منطق و صورت عقلی‌‌ای پیروی نمی‌کنه، ولی وقتی انقدر شل و وارفته دیدمش نمی‌تونستم این حس رو ته دلم انکار کنم که: بسه دیگه، خوب شو لعنتی». تو راه برگشت فقط به همین چسبیده بودم. 


?please be well, is it too late

 این بار گوش دادن به این قطعه یه حال دیگه داشت. به خصوص وقتی که به ترتیب، به اسم قطعات بعدی آلبوم مثه you are dying, the end, your still floating here نگاه می‌کردم و سرم گیج می‌رفت.

۹۷/۱۱/۱۰


دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم. 

چند روز پیش فکر می‌کردم که خونه‌ی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی دایی‌ها و خاله‌ها از من انتظار دارند که مسئولیت‌پذیرتر باشم. از من م می‌خوان و مادرم می‌گه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته‌ متفق‌القول‌اند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندساله‌ست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بی‌شعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه. 

علی‌رغم فضای دمکرات خونه‌ی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جمله‌ی قبل کامل نیست. کامل‌ترش می‌شه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمی‌تونم ارتباط همدلانه‌ای با اعضای خانواده‌م برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریب‌تر و واضح‌تر آشکار می‌شه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمی‌دونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر می‌کنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگی‌ش از طرف من چیز زیادی به جز بی‌ملاحظگی ندیده. 

کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده می‌کنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بی‌نیاز و تا حد زیادی ضدضربه‌ست. فرزندی که چیزی نمی‌تونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچه‌ش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سال‌هاست این فرزند هیچ داده‌ی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش می‌گذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصله‌ی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد می‌کنه. فرزند می‌دونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه می‌تونه زره‌ زنگ‌زده‌ش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی‌ عادی‌ای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دوره‌ی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیب‌پذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، چیزی که ما رو نمی‌کشه، ممکنه ما رو به شدت آسیب‌پذیر و شکننده کنه و تا سال‌ها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم.  البته که این حرف به یه جور مظلوم‌نمایی و مغبون‌نمایی مضحک هم آغشته‌ست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعی‌تری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر می‌گیره.

رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدین‌مون دهه‌ به دهه تغییر می‌کنه. و این خیلی مهمه که توی دهه‌ی اول و دوم زندگی‌ پرونده‌ی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانواده‌م شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچه‌ی شورشی و کله‌شق نیستم که بخوام بت‌های آدم‌ها رو بشکنم. پرخاش‌هام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیه‌ی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمی‌تونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضح‌تر می‌شه که افراد وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شون می‌شن و یا خودشون والد بودن رو تجربه می‌کنند و یا والدین‌شون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان می‌بینند. 


+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky


۱. آه اسمورودینکا، چرا ما مضحک‌ترین گونه‌ی جانوری هستیم؟ ما می‌دونیم که مهم نیستیم و در عین حال در رابطه با وجودمون به شدت جدی‌ هستیم. جدیّت در رابطه با چیزی که تا حد زیادی از کنترل ما خارجه. چطور می‌شه از مضحک بودن این داستان غم‌انگیز کم کرد؟


۲. اسمورودینکا، من اینجام که تمام قد پشت این میکروفون حاضر بشم و از کمبودهای بزرگی که توی زندگی شخصی‌‌م باهاشون روبه‌روئم حرف بزنم: بزرگ و قد 154 سانتی‌متری خودم رو به دیگران نشون می‌دم و می‌گم که زخم‌های روح و روانم از کجا نشأت می‌گیره. آه خدای بزرگ، ما موجودات نگونبخت نیاز داریم که کسی دوست‌مون داشته باشه، نیاز داریم کسی بهمون بگه که ارزش زندگی کردن رو داریم. و اگر کسی نباشه؟


 ۳. می‌شه همه چیز رو از نو تعریف کرد. می‌شه گیر داد به اینکه این موجود ۱۵۴ سانتی و کج‌و‌کوله چطور هویت خودش رو شکل داده. می‌شه از خود پرسید. برای درست پرسیدن، اول باید از داشته‌ها جدا شد. باید هیجان پشت عناوین رو برداشت. اسمورودینکا، تصور کن کسی رو که با افتخار خودش رو با عنوان من یک زن هستم» تعریف می‌کنه. یا اون که سعی داره خودش رو با لفظ دکتر» معرفی کنه. این‌ها با این عناوین هویت خودشون رو شکل دادند. غافل از اینکه تعریف خود با این قیود چه پیامدهای محدود‌کننده‌ای می‌تونه داشته باشه. ولی چطور می‌شه از این عنوان‌ها گذشت؟ چقدر می‌تونی از مذهب یا فرهنگی که باهاش بزرگ شدی فاصله بگیری؟ می‌تونی از سطح و طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی‌ای‌ که باهاش رشد کردی، دست بکشی؟ منظور استفاده نکردن نیست. صرف توانایی گذشتن کفایت می‌کنه. توانایی جدا کردن خودت از چیزهایی که داری. و البته، از چیزهایی که نداری. فقر یعنی نیاز. می‌تونی بدون پول باشی و فقیر نباشی. همه‌ی معادلات بین آدم‌ها براساس فقرشون شکل گرفته‌. حتی رئیسی که نسبت به جاه و مال و تحسین شدن حریصه، به خاطر فقرشه. اون احساس نیازی که درون خودش می‌کنه. می‌تونی فقر خودت رو حمل نکنی اسمورودینکا. همینطور در مورد نژاد، ملیت و چیزهای دیگه. همه‌ی این‌ حرف‌ها رو می‌شه اینطور جمع‌بندی کرد؛ بیرون از خود رفتن (اگزیستانس) و درک بی‌واسطه‌ی خویشتن. ورای ماهیتی که بهت داده شده. 


۴. دونه‌دونه این عناوین رو از خودت برداشتی. تو حالا شکننده‌ترین و ضعیف‌ترین تصویر خلقتی. حالا می‌شه تو رو با نور استعاره کرد. حالا باید از معنا حرف زد. حالا باید از هویت حرف زد. می‌تونی؟ هرگز. چون دیگه به هیچ‌ چیز و هیچ جا تعلق نداری. تو دقیقاً و مطلقاً هیچ چیز به خصوصی نیستی. و من دارم ادعا می‌کنم که راه سعادت از میان این هیچ چیز نبودن» می‌گذره. انتظار داشتی ققنوس‌وار از این آستانه طلوع کنی؟ نه، وضعیت تو در این مرحله درست مثل یه کرکس تخمی می‌مونه که بچه‌های نانجیب محل چوب نیم‌سوخته توی ماتحتش فرو کردند و مخرجش رو با آهک و سیمان مسدود کردند و چیز زیادی تا مرگش فاصله نداره.

نقطه‌ی طلایی تو همینجاست. که تو ققنوس نیستی ولی باید ققنوس‌وار از هیچ‌ چیز» معنا خلق کنی. در حالی که تنفس مرگی تحقیر کننده رو روی گونه‌هات حس می‌کنی. آره قهرمان من.


۵. یونان شگفت‌انگیز و خردمند رو به خاطر بیار. جامعه‌ای که تحت تأثیر افلاطون و ارسطو بوده، بعد از حمله‌ی اسکندر به ویرانه تبدیل می‌شه. پویایی و درخشندگی خودش رو از دست می‌ده. استقلال ی و دوران سازندگی یونان به پایان می‌رسه. مدینه‌ی فاضله‌ای که افلاطون ازش حرف زده بود، دیگه محلی از اعراب نداره. کسی به دنبال ساختارسازی و پیکربندی جامعه نیست. در همین زمان کلبیون و اپیکوریان و رواقیون شکل می‌گیرند. همه‌شون روگردان از جامعه و تنها در بندِ پیدا کردن راهی برای نجات فردی. اینکه چطور می‌شه زندگی رو با آرامش به سر آورد. تمرکز روی خوشی‌های درونی، فارغ از ناملایمات بیرونی که خارج از اختیار ما هستند. آیا این مرزبندی بین درون و بیرون توهم نیست؟ آیا این بیخیال شدن بیرون و تمرکز روی درون یه جور فرار نیست؟ به هر حال فکر می‌کنم از این نظر دنیای ما به اون برهه شباهت زیادی داره. ما نمی‌تونیم ساختارها رو تغییر بدیم. تغییر که هیچ، ما از هر طرف تحت تأثیر تبلیغاتی هستیم که حتی ادراک (وسیله‌ی سنجش) ما رو تحت تأثیر قرار می‌ده. پس ریوایز پلن ما اینجا می‌شه بازگشت هر چه بیشتر به سوی خود. بیخیال دنیا و کثافت‌هایی که باهاش عجین شده. 


۶. اسموردینکا، می‌دونم که حرف‌هام سر و ته نداره. می‌دونم که برداشت‌هام سطحی و آشفته‌ست. آیا ما به دنبال ناممکن‌ها می‌گردیم؟ آیا کسایی که نگاه‌شون رو محدود می‌کنند و ما بهشون خرده می‌گیریم و به نادیدگرفتن دیگر چیزها متهم‌شون می‌کنیم، کار درستی نمی‌کنند؟ آیا این‌ها همون‌هایی نیستند که رنجی از دوش دیگران برمی‌دارند؟


نگاه انتقادی می‌تونه نسبت به والدین باشه، نسبت به نسل قبل از خود. ما می‌تونیم نسل قبل از خودمون رو به خاطر نادانستگی‌هاش محکوم کنیم. افکار و رفتارهاش رو به نقد بکشیم. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به موضوعات ی باشه. پرطرفدارتر از نگاه انتقادی به ت، نگاه انتقادی به موضوعات روزه. عده‌ای هستند که حرف‌های فلان بازیگر یا فلان فوتبالیست رو نقد می‌کنند. خیلی هم جدی و دقیق این کار رو انجام می‌دن، بدون اینکه ذره‌ای از تباهی خودشون احساس سرخوردگی یا پوچی داشته باشند. این نگاه انتقادی در بین مردم مخاطب بی‌شماری داره، توی رسانه‌ها غوغا می‌کنه. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به آراء فلسفی یا علمی باشه.

اکثر آدم‌ها می‌تونند نگاه انتقادی داشته باشند، اما در سطوح متفاوت. و این سطوح می‌تونه نشون دهنده‌ی کیفیت ذهنی افراد باشه. نقد خضعبلات فلان بازیگر نیاز به ذهن خاص و درک بالایی نداره ولی نقد فلان موضوع فلسفی یا اجتماعی نیاز به دانشی خاص و ذهنی روشن داره. در زمان‌های خیلی دور، آقایی وجود داشت که نگاه انتقادیش تنها به سمت و سوی پروردگار بود. متأسفانه هیچ اطلاعی از سرنوشت این ملعون در دست نیست. چیزی که برای ما واضح و م اینه که چنین الدنگی نباید زیاد عمر کرده باشه.

 #قهرمانـ_داستان



چند وقتی هست که نسبت به زله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکان‌های مختلف، ناخودآگاه راه‌های فرار و زنده موندن در زمان یه زله‌ی 9 ریشتری رو بررسی می‌کنم. کمال‌گرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمی‌داره. فاصله‌م تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایده‌ای داره؟ مکان‌های امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیه‌گاه میز کنم‌؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمی‌شه که زیر آوار محبوس بشم؟ صدای ناله‌هام رو از اون زیر می‌شنوند؟ توی این چند روز ممکنه به خاطر تشنگی یا خون‌ریزی بمیرم؟ آیا باید فقط خودم رو نجات بدم؟ نه، باید حداقل یه نفر دیگه رو هم نجات داد. در وهله‌ی اول توجهم به بچه‌ها جلب می‌شه ولی خیلی زود به غیرمنطقی بودن این ایده پی می‌برم. یه بچه رو نجات بدم و یتیمش کنم که چی بشه؟ اینکه به همراه والدینش کشته بشه بهتر نیست؟ کمتر زجر نمی‌کشه؟ بعد توجهم به زن‌ها جلب می‌شه. یکیشون که از همه خوشگل‌تره رو انتخاب می‌کنم و تصمیم به نجاتش می‌گیرم. بلافاصله به خودم تشر می‌زنم که الان موقعیت مرگ و زندگیه و جای این ‌بازی‌ها نیست. از همه‌ی این‌ها گذشته، اغلب به این نتیجه می‌رسم که هیچ راه نجاتی وجود نداره. نه تنها برای خودم، که برای دیگران هم. و در نهایت این "مفری نیست" رو با یه تصویر پایان‌بندی می‌کنم. مثل الان که دیدم با پایین اومدن سقف، یکی از تیرآهن‌ها مستقیم اومد توی سرم و ترکیب چش و چالم رو دگرگون کرد.


گفت ببین شخصیت سارا مثه یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ می‌مونه. وقتی واردش می‌شی، اون ورودی باغ شگفت‌زده‌ت می‌کنه. کاراکتر خیلی جذاب و باحالی داره. ولی هر چی می‌ری به سمت مرکز باغ تا به ساختمون مرکزی برسی، هر چی بیشتر به این آدم نزدیک بشی، منظره‌ی باغ شروع می‌کنه زشت شدن. و متأسفانه توی مرکز باغ هیچ ساختمون باشکوهی در انتظارت نیست. یه کلبه‌ی خرابه‌ست فقط. درونش هیچی نداره، همه‌ی باغ تظاهره و معطوف به بیرون. از مثالش لذت برده بودم. به شوخی گفتم: باغ من چجوریه؟ یه کم فکر کرد و گفت: توی یه کوچه‌ی تاریکه. نمی‌شه به راحتی ورودی‌ش رو پیدا کرد. و وقتی واردش می‌شی، تاریکی بیشتر هم می‌شه. اگه به مسیر باغ آشنا نباشی، اصلاً نمی‌تونی پیش بری. انگار صاحب باغ دلش نمی‌خواسته کسی بدون حضور و همراهی خودش وارد باغ بشه. خنده‌م گرفته بود. گفتم تو که باید راه رو بلد باشی، این سال‌ها زیاد رفتی تو این باغ. گفت آره زیاد رفتم، ولی صاحب دیوثش هیچوقت نذاشته اون ساختمون اصلی رو ببینم. همیشه بین درختا، روی یه سکو یا زیر یه شیروونی همدیگه رو دیدیم. گفتم لعنتی، و هر دو خندیدیم. گفت به نظرت علت اینکه صاحاب باغ کسی رو به ساختمون اصلی دعوت نمی‌کنه چیه؟ این نیست که ساختمونش زیادی داغون و مزخرفه؟ شاید حتی یه زیرزمین نمور باشه. هوم؟

بهش گفتم که یاد هادس افتادم. گفت هادس احساساتیه، بیشتر از اونکه منطقی باشه.

و من دوست نداشتم همچین نتیجه‌‌ای گرفته بشه. 





از اول این مجموعه پست‌های ظهیر باقری (پژوهشگر فلسفه‌ست) رو دنبال کردم و حدس می‌زنم چندتاییش رو اینجا هم به اشتراک گذاشته باشم. بعضی‌هاش خیلی خوب بود. اونقدر که واسه خودم آرشیوش کردم. بعضی‌هاش هم چیز خاصی نداشت و در این مورد باید تأکید کنم که چیز خاصی نداشت» صرفاً نظر شخصی منه. حالا همه‌ی این مطالب که در مورد دوستی» نوشته شده و اون اواخر حتی یه کم به عشق» متمایل شده بود، توی یه فایل جمع‌آوری شده و من این پاورقی غیرمرتبط رو نوشتم که پیشنهادش کنم. می‌تونه ذهنیت‌تون رو نسبت به ارتباط و دوستی و رفاقت وسیع‌تر کنه: 

https://t.me/philosopherin/1584


داستان

یک روز و فقط یک روز اخبار روز رو دنبال می‌کنی: توی سیستان بلوچستان یه مهدکودک آتیش گرفته و چندتا بچه مردند و چندتایی هم سوختند. بعد در و دیوار کلاس رو نشون می‌ده و بخاری نفتی، فقر. و از طرفی می‌دونی که چه ثروت‌هایی توی این مملکت وجود داره که حتی تصورش هم از عهده‌ی ذهنت خارجه. بعد ماجرای نماینده‌‌ی سراوان مطرح می‌شه و کلیپی که دست به دست بین مردم می‌گرده. رئیس مجلس می‌گه باید با انتشاردهنده‌ی ویدیو برخورد بشه. کلیپ بعدی‌ای که وجود داره، مربوط به یه سربازه که افغان‌ها رو ردیف کرده کنار دیوار و بهشون سیلی می‌زنه. ازشون می‌پرسه برا چی اومدید ایران. بعد باهاشون بشین پاشو بازی می‌کنه. رفیقش که داره فیلم می‌گیره، تمام مدت در حال خندیدنه. یه سری خبر در مورد خصوصی‌سازی ناجور اموال دولتی وجود داره و یه سری اعتراض دنباله‌دار از کارگران فلان جا و بهمان جا. اخبار مملکت بیشتر شبیه یه سریال کمدی مضحک و طولانی می‌مونه. زندگی به خودی خود و به اندازه‌ی کافی بی‌معنا هست. و اگر حس می‌کنی معنایی توی زندگی‌ت پیدا کردی، شاید به این دلیله که محدوده‌ی نگاهت رو تنگ کردی. یه چیزایی رو داری نادیده می‌گیری. توی کشور ما این بی‌معنایی به حد اعلای خودش می‌رسه. جشن بی‌معنایی اینجاست. اینجا حتی نمی‌شه معناهای دم‌دستی و معطوف به سطوح ابتدایی زندگی رو دید. جای شکرش باقیه که هنوز خدا هست. به خصوص توی اتوبوس‌هایی که روزی دو ساعت از عمرم رو توش سر می‌کنم. پیرزن برای پوشاندن اعضاء و جوارح نه یا به تعبیر دقیق‌تر پیرنه‌ی خودش چادر به سر کرده. با راه افتادن اتوبوس تعادلش رو از دست می‌ده. چادر زیر پاهاش گیر می‌کنه و با اعضاء و جوارح پیرنه‌ی خودش کفِ اتوبوس پخش می‌شه. من به اعضاء و جوارح پیرزن نگاه می‌کنم و آدم‌هایی که دوره‌ش می‌کنند تا بلندش کنند. توی این اتوبوس‌ها فقر رو می‌شه از نزدیک دید که روی صندلی کناری‌ت نشسته و به بیرون از پنجره نگاه می‌کنه. نمی‌تونم خودم رو با جامعه وفق بدم. معنی کالچر شاک رو با گشت‌های گاه و بیگاه توی توئیتر و اینستاگرام هموطنانم تجربه می‌کنم. ارتباطم با جامعه محدوده به دیدن آدم‌ها توی این اتوبوس‌ها. به این مردم بی‌نوا نگاه می‌کنم که در عرض چندماه هزینه‌های زندگی‌شون چندبرابر شده و درآمدهاشون مثل قبل باقی مونده. مردمی که نقش چندانی در وضعیت ی و اقتصادی‌ای که بهشون تحمیل می‌شه ندارند. حتی نمی‌دونند چرا مورد تحریم ابرقدرت‌های دنیا واقع می‌شن. این‌ مفنگی‌های رقت‌انگیز بالاخره یه روز مریض می‌شن. مرض‌‌هایی مثل سرطان و ام‌اس. و دیگه هرگز از پس هزینه‌ی درمان‌هاشون برنمیان. می‌تونند سریع‌تر بمیرند. و خدا همینجا روبه‌روی من ایستاده و سرش رو به میله‌ی اتوبوس تکیه داده، با کفش‌های کهنه و خاکی، دست‌های زمخت و خشک. و تو سعی داری برای خودت و زندگی‌ت معنا خلق کنی تا مضحک بودن خودت رو فراموش کنی، نبینی. غافل از اینکه هر داستان مضحکی باید یه قهرمان مضحک هم داشته باشه. 


قهرمان داستان

این روز‌ها شاش‌هایم بوی چی‌توز موتوری» می‌دهد. به دستشویی که می‌روم، عمیق‌تر از معمول نفس می‌کشم. یک میل عجیبی درونم شعله می‌کشد به خراب کردن، به ویرانی. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی چی‌توز موتوری خورده‌ام. چی‌توز موتوری را باید در گروه‌های دو یا چند نفره خورد. امروز می‌خواستم بروم چند بسته از این بزرگ‌هایش را بخرم و خودم را و امیال پلید و ویرانگرم را کنم. اما به یادم آمد که  خوردنش تنهایی هیچ لطفی ندارد. اما من گروه دو یا چند نفره‌ای پیرامون خود نداشتم. به کارگرانی که در کنار خیابان منتظر بودند نگاه‌ کردم. سرهاشان در گریبان بود اما هوا آنطور که شاعر گفته سرد و سوزان نبود. به این فکر می‌کردم که پفک را باید با این کارگرها و به صورت دسته‌جمعی خورد. باید راه برویم و فریاد بزنیم کارگران جهان متحد شوید» نه برای احقاق حقوق و به زیرکشیدن ظالمان و حاکمان، که تنها برای پفک‌ خوردن. جشن بی‌معنایی همینجاست. خیلی زود بی‌خیال کارگران جهان شدم. چرا که به جای بسیج کردن کارگران جهان، می‌شود تنهایی روزی چندین بار شاشید. و البته نفس‌های عمیقی که پیشتر عرض کرده‌ام. با اینکه سال‌هاست چی‌توز موتوری نخورده‌ام، ولی باید سعی کنم فرد مفیدی برای جامعه باشم و راهی برای تسکین رنج‌ انسان‌ها پیدا کنم تا با این فکرها و کارها به زندگی‌ام معنا بدهم. تا مثل این احمق‌های درخودفرومانده نشوم که همه‌ی زندگی‌شان حول محور وجود ابلهانه‌ی خودشان در جریان است. در این بین اما نمی‌دانم که با این میل به ویرانی چه کنم؟ با شاش‌هایم که بوی چی‌توز موتوری می‌دهد چه کنم؟ با خدا که همیشه زیر دست و پایم له می‌شود چه کنم؟ با فقدان شفقت و همدلی خودم نسبت به این آدم‌ها چه کنم؟ با این بهجت بی‌معنایی چه کنم؟ اسموردینکا، با عشق بی‌معنایم به تو چه کنم؟


پیرمرد گفت 50 سال پیش از خمینی‌شهر با قاطر می‌اومده سبزه‌میدون و در طی مسیر، فقط تک و توک ماشین می‌دیده. بعد به ترافیک روبه‌رو اشاره کرد و انبوه ماشین‌ها. من به چشم‌هاش نگاه کردم که کهنه، خاکستری و مات بود. انقدر مات که به بینایی‌ش مشکوک می‌شدی. ولی می‌دید. لبخند من رو می‌دید و با من حرف می‌زد. پلک‌هاش برای چشم‌هاش بزرگ بود. فضای خالی بین پلک‌ و چشم‌ توجهم رو جلب کرده بود. انگار پلک‌ها طی این سال‌ها گشاد شده باشه، کِش اومده بود. گفت که 40-50 سال پیش بنزین 6 قرون بود و یهو شد 8 قرون و همه اعتصاب کردند. خبر دادند که نخست‌وزیر قراره توی مسجد شاه سخنرانی کنه و علت این گرونی رو توضیح بده. شلوغ شده بود. وقتی اومد بالا برای حرف زدن، ترورش کردند.» احساس کردم که دارم تاریخ می‌خونم. از یه کتاب تاریخی اریجینال. گذشته، زنده بود و پیشِ رو. شک کردم، گفتم نخست‌وزیر همون هویدا نبود؟ گفت آره انگار. شک داشت. گفتم مگه اصفهان بود؟ مسجدشاهِ اصفهان؟ گفت نه، تهران بودم اون موقع. پیرمرد به حرف‌زدن ادامه داد. ترافیک بود و من دلم می‌خواست از اتوبوس پیاده بشم و هوای بارونی رو دریابم. پیرمرد می‌گفت رفته داروخونه،‌ یه قلم از داروها رو بهش ندادند. سرش کلاه گذاشتند. من ازش عذرخواهی کردم و پیاده شدم با این فکر که کاش می‌شد چشم‌های عجیبش رو جایی ثبت کرد. هوای داخل اتوبوس گرفته بود. هوای بیرون نخوت رو از تن می‌گرفت. موقع نگاه کردن به چشم‌های پیرمرد همون حسی رو داشتم که موقع نگاه به چشم‌های زهرا دارم. یه جور احساس غربت. می‌دونم می‌خواد فریبم بده. اولین بار که زهرا رو دیدم، به نظرم خیره‌کننده رسید. زن‌های زیبای زیادی وجود دارند اما معمولاً چیزی رو درونم جابه‌جا نمی‌کنند. من نمی‌تونم ارتباط معناداری با زیبایی‌شون بگیرم. اینجا منظور از زیبایی چیزی به centrality جذابیت جنسی نیست، هر چند که باهاش بیگانه هم نیست. ولی به نظرم جذابیت جنسی ساده‌تر و پیش پا افتاده‌تره. پیچیدگی و ظرافت خاصی برای درک شدن نداره. اما تجربه‌ی زهرا متفاوت بود. جوری که دلم می‌خواست زودتر بهش نزدیک بشم تا به واسطه‌ی آشنایی و شناخت بیشتر، تصور آرمانی‌ای که با دیدنش توی ذهنم شکل گرفته، تغییر کنه (خراب بشه). به تغییر این تصویر نیاز داشتم چون واقعاً داشت اذیتم می‌کرد. خیلی زود این آشنایی اتفاق افتاد و فهمیدم با دختر خاصی از نظر آگاهی و دانایی روبه‌رو نیستم. تا اینجای زندگی‌م فقط نسبت به دو مؤلفه‌ی زن‌ها توجه داشتم و براساسش اون‌ها رو برای خودم توی یه طیف جذاب- غیرجذاب طبقه‌بندی کردم. اول زیبایی، دوم دانایی. به عنوان مثال نسبت به عواطف و احساسات نه نسبتاً بیگانه‌ام. همچنین می‌پذیرم که محدود کردن یه آدم به این دو مؤلفه چندان منطقی (واقعی) و انسانی (کاربردی) نیست. 

زهرا مؤلفه‌ی دوم جذابیت رو نداشت. پس به ناچار از ملکوت اعلی به عالم ماده هبوط کرد و زمینی شد. اومد همینجا کنار خودم و همین بود که تونستم واضح‌تر ببینمش. کمی یادآور ژاندارک و مادرترزا بود. میلش به رهبری توی جمع مشهود بود. همراهی‌ش با دیگران، صادقانه کمک‌کردن و داوطلب بودنش برای انجام دادن کارها. کمی که گذشت، به این فکر کردم که اصلاً چرا اون چند بار اول تا این حد به نظرم جذاب اومده؟ در پاسخ به این سؤال (به رغم زور بسیار) نتونستم توصیف متمایزی از زیبایی‌ ظاهرش تعریف کنم. دیدم همه‌ی فاکتورهای زیبایی‌ای که به ذهنم می‌رسه نزدیک به همون کلیشه‌های رایجه و بنابراین نمی‌تونه عامل تعیین‌کننده‌ی این جذابیت باشه. چون همه‌ی این‌ها رو خیلی دیگه از زن‌ها هم دارند. پس شاید مربوط به یه جور توازن و همبستگی بین این ویژگی‌ها باشه که صرفاً توسط ذهن من استنباط شده. در وهله‌ی دوم همه چیز مربوط می‌شد به attitude. یه جور وقار خاص که موقع نشستن و راه رفتن به چشم من اومده. طرز حرف زدن و صدایی که به نظرم جذاب اومده. پوشش و آراستگی (آرایش)‌ ساده‌ای که با برداشت من از نگی و زیبایی هم‌خوانی داره. بعد به چیزهایی مثل بالا زدن آستین‌ها» توجه کردم. عملی آگاهانه یا ناخودآگاه برای نمایش دست‌ها که بین زن‌های سرتاسر دنیا مشترکه. نتیجه‌ی نهایی‌ مرورِ این جزئیات یه حدس معرفت‌شناسانه بود: همه‌ی چیزی که ازش دیده بودم، بیشتر شبیه یه جور فریب ذهنی بود. مثلاً چشم‌هاش واسه‌م پر از ابهام بود و همین زیباش می‌کرد. مثل چشم‌های عجیب پیرمرد توی اتوبوس که انگار چیزی مبهم و ناشناخته داشت. گواه این حدس اینجاست: بعد از اون چند هفته‌ی اول که با دیدنش دلم آشوب می‌شد، این فکر زیاد به ذهنم اومد که انگار اونقدرها هم زیبا نیست. و این مترادف بود با سقوط فاکتور اول در نمودار جذابیت. می‌دونستم که ذهنم داره بازی همیشگی‌ش رو در میاره: پیدا کردن (یا حتی ساختن) نقاط تاریک و منفی. 


با زیادت سن و گذر ایام، روز‌به‌روز بیشتر این فرضیه توی ذهنم قوام پیدا می‌کنه که انگار تجربه‌ی عشق برای من یه تجربه‌ی محال و غیرممکنه. در عین حال دیدن و خواندن شرح حال عشق و عشّاق، باعث شده این پدیده توی ذهنم به عنوان یه حالت خارق‌العاده تثبیت بشه که خیلی حیفه اگه تجربه نشه: معطوف شدن به سمت و سوی دیگری، گذر از خود، شیفتگی و رهایی، شیفتگی و بستگی، تنش و بی‌تابی، زلال شدن در آینه‌ی دیگری و غیره. اما دلیل این ناکامی مطلق چی می‌تونه باشه؟ ذهنی که می‌خواد اینطور ریاضی‌وار همه چیز رو با فرمول‌بندی ‌بسنجه هم می‌تونه عشق رو تجربه کنه؟ ملکیان می‌گفت اگر معشوقی نیافتی بتی بتراش و بپرست. این مسئله هم برای من چیزی فراتر از داشتن یا نداشتن یه تجربه‌ی عاشقانه‌ با یک زن یا دختره. مربوط به احساس زنده‌بودن و وجود داشتنه. مربوط به دیدن و فهم دنیا به شکلی متفاوت. 


جای عجیبی بود. ما اونجا بودیم تا عقوبت کارهامون رو پس بدیم. انگار همه مُرده‌هایی بودیم که باید از چیزی پاک می‌شدیم. نمی‌دونم چجوری اومده بودیم اونجا. یادمه که تا آخرین لحظه‌ توی یه خونه‌ی بزرگ و پر از حادثه بودم. یادم نمیاد جنگ و دعوا سر چی بود و علت این حوادث چی بود. آخرین چیزی که یادم میاد همینه که توی ورودی در خونه با یه اسلحه‌ ایستاده بودم و به آدم‌هایی که از حیاط وارد می‌شدند شلیک می‌کردم. احتمالاً همونجا بوده که خودم هم تموم شدم. آدم‌ها با قداره‌‌های وارد می‌شدند و از چیزی، سخت عصبانی بودند. آخرین حسی که تجربه کردم احساس وحشتی بود که به واسطه‌ی هجوم این آدم‌ها و تنها بودن خودم تجربه می‌کردم. قبلش چیزهای عجیبی دیده بودم. شاهد چندتا خیانت بین اعضای فامیل بودم. اینطوری که با آدم‌های نامربوط رو توی یه اتاق می‌دیدم که با هم‌اند و با دیدن من می‌ترسیدند و درها رو توی صورتم می‌بندند. و من داشتم از اتاق‌های این خونه محافظت می‌کردم؟

 و حالا اینجام. اینجا که نمی‌دونم اسمش چیه. ولی کارکردش شبیه صحرای مه. ما اینجا هستیم تا از چیزی رها بشیم. تیکه‌به‌تیکه مراسم مشابهی انجام می‌شه. آدم‌ها با شمایل عجیب فریادهای دردناکی می‌کشند و انگار از چیزی رها می‌شن. من هم بین یکی از همین گروه‌ها هستم. یهو سرم به دوار می‌افته. صدایی توی سرم می‌پیچه. چیزی از دهنم خارج می‌شه. این اتفاق برای همه می‌افته و هر بار همه دور کسی که داره پاک می‌شه حلقه می‌زنند. صدایی غریبه اسم خودش رو زمزمه می‌کنه و جایی که کشته شده. احتمالاً یکی از همون آدم‌هاییه که به دست من کشته شدند. غرق غم و پشیمونی، دلم می‌خواد از غصه نیست و نابود بشم. زانو می‌زنم و بعد سجده. انگار هیچ چیز ارادی نیست. سرم رو میارم بالا و با همه‌ی توانم فریاد خواهش و تضرع سرمی‌دم.

 به طرز ناجوانمردانه‌ای عالم رویا به عالم واقع تبدیل می‌شه. ساعت پنج صبحه و من روی تخت‌خواب، در حالی که چندثانیه پیش فریاد بلندی کشیدم. 




معرفی، تبلیغ، تقدیر و غیره:

حتی یادم نمیاد از کجا پیداش کردم. شاید موقع گشت زدن توی لیست دنبال‌کنندگان بوده که دیدمش. به هر حال سه عضو فعلی این چنل عبارتند از من، پیتر و نویسنده‌ش که اصلاً نمی‌دونم کیه. اگه دوست داشتید عضو بشید تا با حضورمون pure بودن نوشتنش رو مختل کنیم.

https://t.me/ghatighorias/31


اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین

هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشسته‌ام. 

آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند‌. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمی‌دانم. مدت‌هاست که در نگاهم تکثیر شده‌ای. بین شاخه‌های درخت، بین غارغارِ کلاغ‌های سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرف‌های دیگران، بین گرد و غبار. همیشه یک گوشه‌ی خلوت در ته ذهنم ایستاده‌ای و با من حرف نمی‌زنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا می‌اندازد. و من کافری شکسته‌قلبم در انکار تمنایِ حریم تو.

اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهره‌ی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور می‌توان از دستت خلاص شد؟ همه‌ی راه‌های ربط به تو را ویران می‌کنم اما هر بار خود به خود سریع‌تر و نزدیک‌تر از قبل راهی به سویت گشوده می‌شود. خسته‌ام کرده‌ای. می‌دانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و اراده‌ام نیست. می‌دانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیره‌سر و زبان‌نفهم‌اند. می‌دانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. می‌دانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابی‌های تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما.

اسمورودینکا، به این شکست‌ها معتادم کرده‌ای.


از ماه‌ها پیش گوگل اعلام کرده بود که قصد داره یک روز قبل از سالروز میلاد با سعادت من به فعالیت گوگل‌پلاس خاتمه بده. اوایل مارچ بود که نوتیفیکیشن‌هاش رو قطع کرد تا این مرگ تدریجی رسماً آغاز بشه. کاربران پلاس طی این چند ماه به دنبال یه خونه‌ی جدید بودند. خیلی‌هاشون همون‌هایی بودند که چنین چیزی رو با گودر هم تجربه کرده بودند. پلاس واسه‌شون جایگزین وبلاگ‌نویسی شده بود. جایی که توی یه فضای دوست‌داشتنی‌تر نوشته‌های هم رو دنبال کنند. حالا هر کدوم به جایی پناهنده شدند. یه عده به توئیتر، یه عده به mewe، یه عده به پرسادون، یه عده به تلگرام و غیره‌. توی این مدت برای همدیگه نشونی می‌ذاشتند که کجا و چطور می‌تونند همدیگه رو پیدا کنند. پلاس یه جای خیلی خلوت محسوب می‌شد و نسبت به اینستاگرام و توئیتر کاربران فعال چندانی نداشت. اما همون آدمای محدود انقدر جذاب بودند که همه‌ی زمان وب‌گردی من طی یکی دو سال اخیر بهشون اختصاص پیدا کنه. 

 حالا توی این روزهای آخر، ‌گوگل پلاس شبیه یه شهر خالی از سکنه می‌مونه که پشت در هر خونه یه سری نشونه از ساکنین سابقش دیده می‌شه. ساکنینی شبیه به بعضی از مردم خاورمیانه و آفریقا که وجودشون چندان ارزشی نداره و برای بقا باید به یه سرزمین دیگه مهاجرت کنند. یه تعداد اندکی هم مثل من قصد مهاجرت به جای دیگه رو نداشتند‌. همچنان خلوتِ شهر رو پرسه می‌زنند تا به طور کامل همه چیز خاموش و نیست بشه. 


+ اصلاً قصد نداشتم که لحن انقدر احساساتی و تخمی بشه.

+ عنوان، موزیک ویدیویی که تصویرش به حادثه‌ی چرنوبیل مربوط می‌شه:

کلیک


 قسمتی از متن:

.سوال اول: اگه بگن الان توی این کمد (منظور یه موقعیت دم‌دستی و خیلی نزدیکه) موقعیتی فراهمه که شما می‌تونی بی‌ اینکه کسی متوجه بشه، به یه زنِ خوشگل و هات کنی، تو‌ چیکار می‌کنی؟»

فرشید با خنده می‌گه اول میارمش از کمد بیرون، و بعد می‌رم تو کارش»

سعید می‌گه؛ هاو، اگه لو نرم و بازخواست نشم انجامش می‌دم».

ادامه مطلب


هوای اینجا همیشه خنک‌تر از بیرونه. حاشیه‌ی در کمی نور وجود داره، ولی بقیه‌ی فضا کاملاً تاریکه. بالای سرم یه سری لباس‌ آویزونه. روبه‌روم یه میز کوتاه و قدیمی وجود داره و چرخ خیاطی‌ای که روش آروم گرفته. میز توی روشناییِ بیرون سبزرنگه. ولی اینجا سیاه به نظر می‌رسه. درست مثل روکش کرِم‌رنگِ جعبه‌ی چرخ‌خیاطی، مثل موکت خاکستری‌رنگی که کف پَهن شده، مثل من که اینجا فقط یه جرم تاریکم. اون بیرون، هر نوری چشم رو آزار می‌ده. هر صدایی زجرآور و گوش‌خراشه. اما اینجا همه‌ی صداها به سکوت میل می‌کنند، همه‌ی رنگ‌ها به تاریکی. اینجا فضای زیادی نداره. فقط در یک حالت می‌شه نشست: پاها رو توی شکم جمع کنیم و سیخ به دیوار تکیه بدیم. و من خودم رو اینجا قایم می‌کنم، وقت‌هایی که نمی‌دونم با بودنم چیکار کنم. وقت‌هایی که به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم. و من معمولاً به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.

پیش‌تر، پیوسته خودم رو به این خاطر که از کیفیات درخور و شایسته‌ای برای زیستن برخوردار نبودم، لعنت می‌کردم. به خاطر ویژگی‌های جذابی که نداشتم، به خاطر اینکه توده‌‌ای از ویژگی‌های غیرجذاب ( بزرگ و قد ۱۵۴ سانتی‌متری) بودم. با تمام توان به خودم سیلی می‌زدم. خودم رو تحقیر می‌کردم و ردّ این تحقیرها روی روحم جای بدی می‌ذاشت. حالا اما فقط به این کمد پناه می‌برم. توی کمد، کابوسی به نام دوست نداشتنِ خود و احساس ارزش نکردن وجود نداره. توی کمد هیچ خودی» وجود نداره. کمد یه جور خلأ و نیستی داره که می‌تونم ساعت‌ها مقیمش بشم. در کنار سایر اشیاءِ فاقد اهمیتی که ماه‌ها بدون استفاده توی تاریکی باقی می‌مونند. کمد یعنی جایی که می‌تونم از شر خودم خلاص بشم. خودی که معمولاً دوستش ندارم.


تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها شده. فکرشو بکن. یه زله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه ی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، ی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها هایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زله‌ی بم اتفاق افتادند. 


صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبال‌مون. مسیر رو بهمون نشون می‌داد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون‌ بده. اما به هر حال همه واسه‌ش ذوق می‌کردند و متعاقباً اینم هی خودش رو می‌مالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که می‌شد، کف کفشم رو مانع می‌کردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه می‌کردم و بهش می‌گفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.

من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همه‌شون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبه‌روم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.


توی اون سن و سالی که همه‌ی پسربچه‌ها می‌خواستند در آینده سوپرمن و بت‌من و فضانورد بشند، من فکر می‌کردم، یا به عبارت دقیق‌تر باور داشتم که اون مهدی موعود، اون ناجی‌ای که قراره در آینده‌ ظهور کنه، خودِ منم. این تصور که من همون منجی احتمالی هستم، تا اواسط دوره‌ی راهنمایی در من به صورت یک انگاره‌ی سرّی و حتمی وجود داشت. و من هرگز این راز رو بر کسی فاش نکردم. خوب می‌دونستم که مسئله‌ چقدر جدی و حساسه و موضوعی تا این حد کلان، نباید با هیچ کس به اشتراک گذاشته بشه. خوب یادمه که همیشه منتظر پیام و ندا و اشاره‌ای از طرف خدا بودم. حتی یک بار -حدود ۷ سالگی- شیطان رو روی طاقچه‌ی خونه‌مون دیدم. خیلی بزرگ و ترسناک و رجیم بود اما من می‌دونستم که نباید مقهور و فریفته‌ی جلال و عظمتش بشم. به همین دلیل سریع خودم رو زیر پتو قایم کردم و از اون به بعد، شب‌ها -برای احتیاط و امنیت بیشتر- به جای اینکه ‌بالش رو زیر سرم بذارم، روی سرم می‌ذاشتم و می‌خوابیدم. من منجی بشریت بودم و باید از خودم خوب مراقبت می‌کردم. احساس مسئولیت ناشی از این رسالت همواره در طول دوران کودکی بر دوشم سنگینی می‌کرد. با گذشت زمان اما، به مرور ارتباطم با خدا شکراب شد. تقصیر از خودش بود. من مدت‌ خیلی زیادی رو منتظر پیام و ندا و وحی مونده بودم، اما هیچ خبری از اون بالا نشده بود. 

اینکه یک بچه‌ی ۱۰ ساله فکر کنه امام زمانه، فارغ از مسائل تربیتی و زمینه‌ی فرهنگی‌ای که توش بزرگ شده، نشونه‌ی خیال‌باف بودنشه. خیالاتی بسیار وسیع و غلیظ که می‌تونه سال‌ها بدون تغییر ادامه پیدا کنه و موجب تأثیرات قابل توجهی در شکل‌گیری شخصیت و شاکله‌ی فکری‌ فرد بشه. حالا که بزرگتر شدم، دیگه این خیال‌بافی‌ها رو کاملاً گذاشتم کنار. دیگه هرگز فکر نمی‌کنم که مهدی موعود یا نجات دهنده‌ی دنیا هستم. اصلاً هم مشتاق شنیدن پیام‌هایی که از عرش به زمین مخابره می‌شه نیستم. کلاً دیگه کاری به این قضایا ندارم. حتی اگر آخرامان بشه و نجات‌دهنده‌ی واقعی ظهور کنه، فقط خودم رو توی یه بشکه قایم می‌کنم تا نیروهای خیر و شر دهان و دندان همدیگه رو حسابی سرویس کنند‌ و بعد که قائله فروکش کرد، میام و بی‌دردسر مالک و پادشاه دنیا می‌شم. انتقام اون بی‌وفایی رو از خدا می‌‌گیرم و با شیطان پیمان برادری و برابری می‌بندم و لشکری متشکل از جن و انس فراهم می‌کنم و برای جنگ به سمت کهکشان‌های اطراف حرکت می‌کنم و.

آره، دیگه خیلی وقته که خیال‌بافی‌هام رو گذاشتم کنار. 



با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژه‌ش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم می‌رسیم به شهر. ببرمت خونه‌ی خودتون یا میای خونه‌ی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس می‌خواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار ماشین شده. به مجی اصرار کرده بود که مسیرت هست تا یه جایی من رو برسونی؟ و مجی با اینکه مسیرش نبود، سوارش کرده بود. از زیر ملافه‌ی نازک ‌پیرمرد رو می‌دیدم که نشسته صندلی جلو. به حرف‌هاشون توجه نمی‌کردم. خیلی خواب بودم. یهو مجی کوفت روی ترمز و صداش رو برد بالا و گفت: دستتو. نذار اینجا». انگار پیرمرد بهش یه پیشنهاد داده بوده و دستش رو گذاشته بوده روی خشتک مجی. و مجی دست پیرمرد رو از روی خشتک خودش برداشته بوده و محکم کوبیده بوده روی پای خودش و گفته بوده دستش رو بکشه. صدای مجی خیلی بلند بود و من رو اون عقب از جا پروند. پیرمرد از اینکه فهمیده بود یکی دیگه هم توی ماشین هست، حسابی به خودش ریده بود و صدای خنده‌ی تصنعی و بلند من بعد از فهمیدن ماجرا، باعث تشدید این ترس شده بود. برای ایجاد وحشتِ بیشتر به مجی گفتم سریع در ماشین رو قفل کنه و دستم رو از پشت دور گردن و سینه‌‌ی پیرمرد قلاب کردم و چسبیده به گوشش گفتم: می‌خوای همینجا ت بذاریم پیری؟» 

همزمان به این فکر می‌کردم که نکنه یهو سکته کنه و پیری داشت با عجز معصومانه‌ای التماس می‌کرد که ولش کنیم و ببخشیم و غلط کرده و ما جای پسرش هستیم و غیره. وحشت پیرمرد بر شهوت پیرمرد غلبه کرده بود و صورتش مثل گچ نورانی بود و سفیدی موهاش شمایل پیامبرگونه‌ای به خود گرفته بود و به طور کلی، فوق‌العاده دوست‌داشتنی‌ و ناز به نظر می‌رسید. زیبایی و مظلومیتش توأمان دل هر ظالمی رو به درد میاورد. مجی هم در رو براش باز کرد و با عبارت بدو گمشو پایین» به بیرون بدرقه‌ش کرد. 


روبه‌روی در ایستاده بودم و پیراشکی می‌خوردم. رو به خیابون. ارزون‌ترین چیزیه که می‌تونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معده‌م پُر. شاید داشتم زشت می‌خوردم که گاهی آدم‌های توی پیاده‌رو بهم خیره می‌شدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و بزرگم تناقضی می‌دیدند. ذهنیتی وجود داره که نمی‌تونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زن‌های زیبا و شیک‌پوشی خیره می‌شدم که شونه‌ به شونه‌‌ی هم راه می‌رفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، می‌شه چهارمین بار در یک روز. خورده‌های پیراشکی رو از روی لباسم می‌تم و به این فکر می‌کنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدم‌های قدبلند و شیک‌پوش رو به گوله‌ می‌بستم. به چهره‌هاشون که نگاه می‌کنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر می‌رسند و این باعث می‌شه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عده‌شون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت می‌گذره و می‌تونم تا یه جایی همراهی‌شون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقده‌ای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقده‌گشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آماده‌ست تا من رو به سخت‌ترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقده‌گشایی هم این مجازات اتفاق می‌افته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاه‌قامت خودبه‌خود نوعی مجازاته. بودن من به منزله‌ی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمی‌تونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. می‌تونید؟


بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد می‌کنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبه‌خود همه چیز رو از یک زاویه می‌بینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویه‌ی دید خودش می‌بینه. این باعث می‌شه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبه‌ر‌و نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونی‌ای مواجه نیست، همیشه خوب و سالم به نظر می‌رسه. و اینجاست که توهم آغاز می‌شه.

من معتقدم که در سطحی متفاوت با دیگر آدم‌ها زندگی می‌کنم و ذهن برتری نسبت به اون‌ها دارم. اون‌ها» رو با لفظ توده‌ها» خطاب می‌کنم و خودم رو جدای از این توده در نظر می‌گیرم. یه چیزهایی بلدم، با یه چیزهایی آشنام، ولی شما که آدم ریزبین و روشنی هستید، این بلد بودن و آشنایی رو (و به درستی) یه آشنایی کاملاً سطحی تشخیص می‌دید: بلد بودن یه سری اسم و ایسم، حفظ بودن یه سری جمله‌ی کوتاه که هیچ مفهوم و خاصیتی ازش استنباط نمی‌شه، بدون هیچ قدرت تحلیل و استدلالی. علاوه بر ذکر این موارد، خیلی واضح می‌بینید که عادت‌های کلامی، رفتاری و علایقم به شدت شبیه به همین توده‌هاییه که خودم رو ازشون جدا می‌دونم. ممکنه سعی کنید این حرف‌ها رو بهم بفهمونید. و هیچ چیز برای ما آدم‌ها نفرت‌انگیزتر از این نیست که دیگری احمق بودن‌مون رو واسه‌مون اثبات کنه. بنابراین من خیلی زود از شما متنفر می‌شم. از شمایی که در واقع بهترین راهنمای من هستید. 

 فیلم، سریال، بازی، شبکه‌های اجتماعی و غیره‌ نقش پررنگی در متوهم کردن آدم‌ها ایفا می‌کنند. هر چقدر بیشتر اهل این چیزها باشیم (حفظ بودن اسم هزارتا کارگردان و آرتیست و غیره) احتمالاً بیشتر از واقعیتِ زندگی فاصله داریم و فردیت خودمون رو از دست دادیم. غم‌انگیزترین دستاوردی که می‌شه داشت، از دست دادن اصالت فکریه. این اختگی باعث می‌شه ادراک ما (مثلا درک زیباشناختی) به شدت تحت تأثیرِ تماس‌‌مون با این رسانه‌ها باشه. باعث می‌شه علایق، سلایق و حتی قیافه‌های شبیه به هم داشته باشیم. البته این conformity صددرصد نیست و نیاز به منحصر به فرد بودن باعث می‌شه به متفاوت بودن تظاهر کنیم. ما طالب شباهتیم ولی نه شباهت صددرصد. شباهتی که موجب پذیرش ما توسط گروه‌هایی که دوست‌شون داریم بشه. 

من (از نظر خودم) وسواس خاصی نسبت به نظافت شخصی دارم. اگه بهم بگید یه لحظه روی جدول کنار خیابون بشین، از این کار خودداری می‌کنم و معتقدم که خاکی و کثیف می‌شم. در عین حال شما که دقیق و ریزبین و روشن هستید، می‌بینید همین من که انقدر نسبت به خاکی شدن حساسم، دو هفته یه سوئیشرت مشکی رو هر روز می‌پوشم در حالی که زیر بغل‌هام منقش به حاله‌ی سفیدی از عرق‌ خشک‌شده‌ست. و در کمال شگفتی می‌بینید که من هرگز متوجه این بُعد از نظافت نیستم. دهن و لباس‌ نابغه‌ی این داستان که من باشم، همیشه (با توجه به اضطراب پیوسته‌ای که دارم و عرقی که پیوسته در حال کردنش هستم) بوی آزاردهنده‌ای می‌ده. توجه داشته باشید که از دید خودم آدم واقعاً تمیزی بودم. چون من یک نگاه خطی و مشخص به خودم دارم و به این محدوده‌ی دیدِ باریک اطمینان کامل دارم. و این اطمینان چیزیه که به توهم منجر می‌شه.

 ممکنه اینطور تصور بشه که من چون موجود خیلی گاگولی هستم، درگیر این تناقضات بدیهی شدم و شما که نگاه دقیق و ریزبینی دارید، درگیر چنین تناقضات و اشکالات فاحشی نخواهید شد. هر کس بنا به مسیری که توی زندگی طی می‌کنه، از یه سری جنبه‌های بدیهی غافل می‌شه و خودش نمی‌تونه تک‌بعدی بودن و نواقص ادراکی خودش رو متوجه بشه. حتی آدم‌های بزرگی که به خاطر دستاوردهاشون در زمینه‌ای خاص به موفقیت رسیدند، شامل این داستان هستند. هر قدر زندگی تک‌بعدی‌تری داشته باشیم، اگرچه توی اون بعد می‌تونیم موفق‌تر بشیم و پیشرفت‌ کنیم، ولی به همون اندازه بقیه‌ی ابعاد زندگی رو از دست می‌دیم و توی بقیه‌ی زمینه‌ها تبدیل به موجود احمق‌تری می‌شیم. 

منظور از انزوا صرفاً تنهایی اجتماعی نیست. گاهی ما عضو یه گروه اجتماعی هستیم و نسبت به اون گروه احساس تعلق می‌کنیم ولی همچنان زندگی ایزوله‌‌ای داریم. به این معنی که به اندازه‌ی کافی با چیزهای متنوعی روبه‌رو نیستیم. گاهی دایره‌ی این انزوا به قدری وسیعه که اصلاً شبیه به انزوا نیست. میلیون‌ها نفر سریال گات رو می‌بینند و با هیجان در موردش صحبت می‌کنند. و افرادی مثل من که در این جمع

نبوغ بیشتری در بلاهت دارند، جزئیات این سریال رو برای همدیگه نقد می‌کنند. من و میلیون‌ها نفر از هم‌وطنانم برنامه‌ی عصر جدید رو هر شب دنبال می‌کنیم و نظرات داوران و جزئیات این مسابقه‌ی تلویزیونی رو مورد نقد و بررسی قرار می‌دیم بدون اینکه هیچ ایده‌ای در مورد

کلیت ماجرا داشته باشیم. من شیدا راعی هستم، ترکیب غم‌انگیزی از توهم و انزوا، معطر به بوی خوشِ بلاهت، آغشته به نفرت. 


پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس

بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای تو» می‌گه شما»، به جای خودت» می‌گه خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌

 چند سال پیش یه سریال از تی‌وی پخش می‌شد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسره‌ی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامان‌بزرگ نورانی داشت که گاهی نوه‌ش رو با لفظ طفل دیوانه‌ی من» صدا می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم هم‌سن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامان‌بزرگم هم گاهی با لفظ طفل دیوانه‌ی من» صدام می‌کرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهت‌های دیگه‌ای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی امیر» یا گل‌کار» صدا می‌زدند. 

مامان‌بزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خاله‌زنک بازیه. روزی یک بار زنگ می‌زنه خونه‌ی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل محسن کجاست؟»، محسن می‌ره کمک باباش؟»، محسن هم روزه می‌گیره؟» می‌پرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل می‌کنه و می‌گه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو‌ تکرار ‌می‌کنه. یه دغدغه‌ی مهم دیگه‌ش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه می‌کرده که سربازیش رو بخرید: نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پس‌انداز داره و حاضره این سرمایه‌ی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفته‌ی شاهدان عینی این دغدغه‌ی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتن‌شون ماه‌ها به حرفه‌ی آبغوره‌گیری مشغول بوده.

خانواده‌ی ما به طور کلی مستعد کولی‌بازی و گریه و مویه‌ست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمی‌دونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیه‌شون از این مسئله بی‌خبرند. چون اگه بفهمند می‌خوان طبق معمول بر طبل کولی‌بازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامان‌بزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوه‌ها و بچه‌هاش رو‌ بذاره و بره؟ و به وضوح ذعان کرده بود که علاقه‌ی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهره‌مند بشه. 

مامان‌بزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاه‌های ذی‌ربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل ساده‌ست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر می‌شد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دست‌نخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین. 


پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس

بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای تو» می‌گه شما»، به جای خودت» می‌گه خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌

 چند سال پیش یه سریال از تی‌وی پخش می‌شد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسره‌ی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامان‌بزرگ نورانی داشت که گاهی نوه‌ش رو با لفظ طفل دیوانه‌ی من» صدا می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم هم‌سن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامان‌بزرگم هم گاهی با لفظ طفل دیوانه‌ی من» صدام می‌کرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهت‌های دیگه‌ای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی امیر» یا گل‌کار» صدا می‌زدند. 

مامان‌بزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خاله‌زنک بازیه. روزی یک بار زنگ می‌زنه خونه‌ی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل محسن کجاست؟»، محسن می‌ره کمک باباش؟»، محسن هم روزه می‌گیره؟» می‌پرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل می‌کنه و می‌گه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو‌ تکرار ‌می‌کنه. یه دغدغه‌ی مهم دیگه‌ش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه می‌کرده که سربازیش رو بخرید: نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پس‌انداز داره و حاضره این سرمایه‌ی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفته‌ی شاهدان عینی این دغدغه‌ی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتن‌شون ماه‌ها به حرفه‌ی آبغوره‌گیری مشغول بوده.

خانواده‌ی ما به طور کلی مستعد کولی‌بازی و گریه و مویه‌ست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمی‌دونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیه‌شون از این مسئله بی‌خبرند. چون اگه بفهمند می‌خوان طبق معمول بر طبل کولی‌بازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامان‌بزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوه‌ها و بچه‌هاش رو‌ بذاره و بره؟ و به وضوح اذعان کرده بود که علاقه‌ی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهره‌مند بشه. 

مامان‌بزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاه‌های ذی‌ربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل ساده‌ست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر می‌شد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دست‌نخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین. 


زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع ه‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور توش بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها رو می‌بندم. پلک‌ها سنگین و سنگین‌تر.

تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره می‌پوشی؟ چرا بی‌ملاحظه حرف می‌زنی؟ چرا همه‌ش مایه‌ی آبروریزی؟ چرا همه‌ش گنگ و مبهم و آشفته‌؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس ‌پاره یا کهنه بین آدم‌های پولدار و شیک‌پوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد می‌شه. دیدن ثروت حالم رو به هم می‌زنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های اشک روی خاک. چرا سر و‌ وضع آقای دکتر هیچ‌فرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضه‌ست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونه‌ی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس می‌کنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی‌. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن می‌گیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام می‌ده و همه‌ی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریض‌ها می‌کنه. کندن زمین با دست، ناخن‌هایی که خاک رو چنگ می‌زنه، اشک‌ها و عرق‌هایی که هر از گاه روی خاک می‌شینه. دیدن فقر حالم رو به هم می‌زنه‌. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم می‌زنه. چطور می‌شه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدم‌ها نگاه نمی‌کنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی می‌ره بالاسر مریض‌هایی که عمل کرده، انگار اومده به بچه‌های خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبه‌ست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این‌ کفش‌های پاره رو می‌پوشی؟ کفش پاره می‌پوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگ‌ها زندگی می‌کنیم. با دهن‌های باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانه‌ی مرگ نزدیک می‌شیم، مثل سگ‌ها از ترس زوزه می‌کشیم. چنگ می‌زنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی می‌کنیم و صدای ناله، قطره‌های اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.

آشفتگیِ روان خودش رو توی خواب‌ها نشون می‌ده. داد می‌زنی و از ‌صدای خودت بیدار می‌شی، چه وحشت زننده‌ای. بیدار می‌شی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمه‌ی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگ‌هایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌ده و من اینجام. ته این دره‌ی تاریک، قبل از سیل‌بند آخر. غلت می‌زنم و پیشونی‌ رو می‌چسبونم روی سنگ‌های صیقلی. بوی خاک می‌پیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرک‌ها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرک‌ها هم بدبخت‌اند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟

 از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمی‌گردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو می‌بینم و وقتی قدم‌هاش رو کُند می‌کنه، کامل برمی‌گردم تا صورتم رو ببینه. می‌گه ترسیدم. می‌گم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست می‌ده، سلام. کمی دیر اما بالاخره می‌فهمه که نور هدلایت‌ش تو چشم منه و برعکس اون که منو می‌بینه، من دارم کور می‌شم و هیچی نمی‌بینم. عذرخواهی می‌کنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله‌، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کوله‌ی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش می‌شه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمی‌ترسه. این عتیقه‌ها رو فقط چند سال یه بار می‌شه دید. اطرافم رو نگاه می‌کنه و به خنده می‌گه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی می‌خندم و می‌گم نیاز به چیزی نیست. می‌گه چای و بیسکوئیت توی کوله‌ش داره. می‌گم نه، ممنون. عذرخواهی می‌کنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی می‌کنم. تعارف الکی. به سمت سیل‌بند حرکت می‌کنه و من به خلوت احمقانه‌م ادامه می‌دم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم کرده.

تاریک و ساکت 1


زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع ه‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها رو می‌بندم. پلک‌ها سنگین و سنگین‌تر.

تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره می‌پوشی؟ چرا بی‌ملاحظه حرف می‌زنی؟ چرا همه‌ش مایه‌ی آبروریزی؟ چرا همه‌ش گنگ و مبهم و آشفته‌؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس ‌پاره یا کهنه بین آدم‌های پولدار و شیک‌پوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد می‌شه. دیدن ثروت حالم رو به هم می‌زنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های اشک روی خاک. چرا سر و‌ وضع آقای دکتر هیچ‌فرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضه‌ست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونه‌ی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس می‌کنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی‌. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن می‌گیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام می‌ده و همه‌ی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریض‌ها می‌کنه. کندن زمین با دست، ناخن‌هایی که خاک رو چنگ می‌زنه، اشک‌ها و عرق‌هایی که هر از گاه روی خاک می‌شینه. دیدن فقر حالم رو به هم می‌زنه‌. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم می‌زنه. چطور می‌شه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدم‌ها نگاه نمی‌کنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی می‌ره بالاسر مریض‌هایی که عمل کرده، انگار اومده به بچه‌های خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبه‌ست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این‌ کفش‌های پاره رو می‌پوشی؟ کفش پاره می‌پوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگ‌ها زندگی می‌کنیم. با دهن‌های باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانه‌ی مرگ نزدیک می‌شیم، مثل سگ‌ها از ترس زوزه می‌کشیم. چنگ می‌زنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی می‌کنیم و صدای ناله، قطره‌های اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.

آشفتگیِ روان خودش رو توی خواب‌ها نشون می‌ده. داد می‌زنی و از ‌صدای خودت بیدار می‌شی، چه وحشت زننده‌ای. بیدار می‌شی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمه‌ی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگ‌هایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌ده و من اینجام. ته این دره‌ی تاریک، قبل از سیل‌بند آخر. غلت می‌زنم و پیشونی‌ رو می‌چسبونم روی سنگ‌های صیقلی. بوی خاک می‌پیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرک‌ها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرک‌ها هم بدبخت‌اند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟

 از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمی‌گردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو می‌بینم و وقتی قدم‌هاش رو کُند می‌کنه، کامل برمی‌گردم تا صورتم رو ببینه. می‌گه ترسیدم. می‌گم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست می‌ده، سلام. کمی دیر اما بالاخره می‌فهمه که نور هدلایت‌ش تو چشم منه و برعکس اون که منو می‌بینه، من دارم کور می‌شم و هیچی نمی‌بینم. عذرخواهی می‌کنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله‌، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کوله‌ی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش می‌شه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمی‌ترسه. این عتیقه‌ها رو فقط چند سال یه بار می‌شه دید. اطرافم رو نگاه می‌کنه و به خنده می‌گه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی می‌خندم و می‌گم نیاز به چیزی نیست. می‌گه چای و بیسکوئیت توی کوله‌ش داره. می‌گم نه، ممنون. عذرخواهی می‌کنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی می‌کنم. تعارف الکی. به سمت سیل‌بند حرکت می‌کنه و من به خلوت احمقانه‌م ادامه می‌دم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم کرده.

تاریک و ساکت 1


مامان‌بزرگه بعد از ۶۰ سال دیگه هیچ passion‍ی به نماز نداره. علاوه‌ بر تارک‌الصلاة شدن، به کفرگویی هم افتاده. با خنده و شوخی بهش می‌گن چرا دیگه نمازهاتو نمی‌خونی و بعد به کیسه‌هایی که بهش وصله اشاره می‌کنه و می‌گه: با این وضعیت؟ می‌گن آخه چه ربطی داره؟ بعد از ۲ هفته بالاخره دیشب زورکی واسه‌ش سنگ تیمم آوردند و تخت بیمارستانش رو، رو به قبله کردند تا با دلی چرکین نماز بخونه. بهش گفتند لاپورتت رو به حسینیه‌ای که قبلاً توش جانماز آب می‌کشیدی، می‌دیم. و دیگه خودش هم خنده‌ش گرفته‌. 

 نظام فکری فرد (به فرض که اصلاً نظام و ساختار فکری‌ای وجود داشته باشه) بعد از روبه‌رو‌ شدن با یه تضاد جدی (مثلا اینکه از خدا درخواست شِفا داره و خدا ابداً تخمش نیست و هیچ اقدامی نمی‌کنه) فرو می‌ریزه. برای آدمی بی‌سواد و با این سن و سال نمی‌شه کار فکری خاصی کرد. البته افراد دیگه‌ اعم از دکترها، مهندس‌ها و غیره هم معمولاً چنین تصوری از مفهوم خدا دارند. تطابق رحمانیت خدا با موقعیتی که دچارش هستند واسه‌شون ممکن نیست. از طرفی معتقدند که گناه بزرگی مرتکب نشدند که حالا با چنین عقوبتی روبه‌رو بشن. توی این موقعیت‌های بحرانی، معمولاً توان فکر کردن به این فرضیه وجود نداره که طبیعت برای خودش قوانین نسبتاً مشخص و تثبیت‌شده‌ای داره و این هرج و مرج‌‌های جزئی در دایره‌ی یک کل باثبات به نام هستی جریان داره. که گرگ گوسفند‌ رو به شکلی وحشیانه شکار می‌کنه. که تیغ دست رو به شکلی دردناک پاره می‌کنه، که بارندگی باعث سیلی ویرانگر می‌شه، که آدم‌ها باید بر اثر بیماری، جنگ، افزایش سن، خودکشی و غیره بمیرند و همچنین توجیه منطقی‌ای وجود نداره که درخواستی به خدا ارائه بشه تا یک موردِ به خصوص رو -چون ما دوستش داریم- از این قاعده فاکتور بگیره. و اگه بتونیم موقعیت رو با Bird's eye ببینیم، متوجه می‌شیم که در این کلِ بزرگ، انگار چندان اهمیتی نداره که کدوم گوسفند توسط گرگ شکار می‌شه یا اینکه کدوم یکی از این چند میلیون آدم قراره رأس ساعت ۸:۲۴ دقیقه‌ی فردا صبح ریق رحمت رو سر بکشه. 

و در نهایت فرد با این سؤال روبه‌رو می‌شه که اگه کار خدا این نیست که به درخواست‌های این چنینی پاسخ بده، پس دقیقاً کارکردش چیه؟ و ذهنی که تصوری انسانی از خدا داشته (مثلاً اینکه خدا پیرمردی با ردا و گیسوانی سپید است یا نظام احساسی و ادارکی مشابه انسان دارد و گاه خشمگین و گاه خوشحال و گاه در صدد انتقام و گاه در پی تشویق است) اینجا با بن‌بستی ذهنی رو‌به‌رو خواهد شد که وات د فاک؟ 


یکی از پیامدها یا پس‌آمدهای منجیِ بشریت بودن، مظلوم بودن و احساساتی بودنه. 

سال چهارم دبستان، یه هم‌کلاسی داشتم که هم‌سرویسی هم بود. علاوه بر اینکه من جثه‌ی ریزه‌میزه‌ای داشتم، اون هم هیکل درشتی داشت و اختلاف زورمون زیاد بود. ولی ما با هم دوست بودیم. یعنی ذهنیت اون اینطور بود که ما با هم دوست هستیم. البته که من دوستش نداشتم. چون توی سرویس کلاس اولی‌ها و کلاس دومی‌ها رو اذیت می‌کرد. و من از اینکه اون‌ها رو اذیت می‌کرد و بهشون زور می‌گفت ناراحت بودم. هرگز به عنوان دوست بهش نگاه نکردم. امکان هیچ پیوندی بین منجی بشریت و مراجع قدرت‌ وجود نداره.

توی خونه بداخلاق و پرخاشگر شده بودم. آخرش یه روز که اومدم خونه، داد کشیدم و گفتم من دیییییگه نمی‌خوام برم مدرسه». بعد هم رفتم توی اتاق و در رو کوفتم به هم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد. هیچوقت از این بچه‌ها نبودم که همه چیز رو توی خونه گزارش بدم ولی دیگه نمی‌تونستم این فشار عصبی رو تحمل کنم. 

فردا صبحش علاوه بر خودم، مامانم هم منتظر سرویس ایستاده بود. وقتی سرویس اومد مثل این مامانای طلبکار که بچه‌شون رو کتک زدند صداش رو برد بالا و همه رو تهدید کرد: نبینم دیگه کسی اینجا بقیه رو اذیت کنه‌ها». 

موقعیت طنز و مسخره‌ای بود. هیچکس من رو اذیت نکرده بود. و مامان من دستور داده بود که کسی حق نداره دیگری رو اذیت کنه. چون بچه‌ی من -خیلی مسیح‌طور- تحمل دیدن اذیت کردن دیگران رو نداره. برای هم‌ذات‌پنداری بیشتر با این موقعیت تصور کنید که شما همچین بچه‌ی حساس و شکننده‌ای دارید و نگرانید که چطور باید همچین pussy‌ای رو. ببخشید، همچین منجی‌ای رو بین توله‌گرگ‌های مردم رها کنید. 



اسمورودینکا 

دکتر گفته برای فکر نکردن به تو خودم را مجبور به فکر کردنِ به تو کنم. به صورت اغراق آمیز و افراطی، به امید اشباع شدن. برایم برنامه‌‌ی روزانه نوشته و این دلپذیرترین برنامه‌ایست که در زندگی به آن مم شده‌ام. 

نوبت اول، صبح‌هاست. ساعت ۹ تا ۱۰ وقت فکر کردن به توست. 

نوبت دوم، بعد از ظهرهاست. ساعت ۶ تا ۷ وقت نامه‌ نوشتن و حرف زدن با توست. 

و نوبت آخر، شب‌هاست. یک ساعت قبل از خواب، وقت خیره شدن به عکس توست. 

و خارج از این وقت‌های مقرر، حضور تو در زندگی‌ام ممنوع است. چه خیالی، چه خیالی.

این‌ها فقط نوبت‌های رسمی‌ست. اگر فکرهای گاه و بی‌گاه را هم حساب کنیم، حضور تو همیشگی‌ست. اکثر شب‌ها نوبت فوق‌برنامه داریم. آخر حضور تو در خواب‌ها واقعی‌تر و شفاف‌تر است. همیشه بهترین نوبتِ دیدار در رویا محقق می‌شود. لبخند می‌زنی و بالش من از گریه خیس می‌شود. وسایل خانه هم در این تماشا همراه من‌اند. پس از رفتن تو، پرسه‌زدن من در خانه آغاز می‌شود. گوش به دیوار می‌چسبانم و آشوب ذهن دیوار را گوش می‌دهم. پریشانی پرده‌ها من را مجاب می‌کند که اینجا بوده‌ای. نه، زوزه‌ی باد هیچ شکی باقی نمی‌گذارد. پس از رفتن تو، همه اینجا دیوانه می‌شوند. رفتن تو رستاخیز گل‌هاست. و چه کس می‌تواند حجمِ انتظارِ انباشته در این خانه را تا رویایی دیگر تصور کند؟

گاهی برای بازسازی رویای شب قبل از آینه‌ها کمک می‌گیرم. آن‌ها همه چیز را در چشم خود حفظ می‌کنند. به همین دلیل است که روز به روز مات‌تر از قبل می‌شوند. اسمورودینکا، مبهوت تصویر توئند.

در طول روز مدام در حال حرف زدن با تو هستم. این را از نگاه‌ خیره‌ی مردم به لب‌هایم می‌فهمم. و هر بار که کسی وحشت‌زده نگاهم می‌کند، یعنی در حال بلند حرف زدن با تو بوده‌ام. 


احسان یه پسر لاغر و سبزه بود که نمی‌دونست با زندگیش چیکار کنه. وضعیت مالی خانواده‌ش اصلاً خوب نبود. تازه توی مصاحبه‌ی دکترا رد شده بود و وضعیت جامعه‌ش هم اصلاً طوری نبود که بتونه دلش رو به چیزی خوش کنه. با چشمای خودش می‌دید کسایی که اصلاً استحقاق ندارند از پله‌های موفقیت بالا می‌رن و توی جامعه‌ش روابط بیش از ضوابط تعیین‌کننده‌ست و به طور خلاصه، آینده‌ی روشنی پیش روی خودش نمی‌دید. دکتری که توی آزمایشگاهش احسان رو پذیرفته بود، بهش پیشنهاد کرد که حاضره معرفیش کنه به یکی از همکاراش توی مونیخ و احسان هم اگرچه که می‌دونست مهاجرت کار آسونی نیست، ولی از این پیشنهاد استقبال کرد. همزمان به خاطر نیاز مالی مجبور بود توی یه پمپ بنزین هم کار حسابداری انجام بده. صاحب پمپ بنزنین یه دختر داشت که گاهی اونجا کارای دفتری رو انجام می‌داد. اتفاقات زیاد و عجیبی افتاد و احسان و این دختره تصمیم گرفتند با همدیگه ازدواج کنند. خانواده‌ی دختر که هم از نظر فرهنگی و هم از نظر اقتصادی فاصله‌ی زیادی با خانوده‌ی فلک‌زده‌ی احسان داشتند، مخالف این ازدواج بودند. اما دختر انتخاب خودش رو کرده بود. احسان رو پسندیده بود و حاضر بود به خاطرش حتی از خانواده‌ش بگذره. هر طوری بود با کمک‌های مالی خانواده‌ی دختر تونستند هر دو برن آلمان و اونجا زندگی خوبی رو با همدیگه شروع کنند. 

[۶ سال بعد] 

امروز ۶ سال از اون روزها گذشته. احسان حالا دیگه پروفسور شده و اصلاً توی یه فاز و دنیای دیگه نسبت به ۶ سال پیش زندگی می‌کنه. خیلی وقته که رابطه‌ش با زنش خوب نیست. احسان توی ۳۴ سالگی به خودش و جایگاه اجتماعی- حرفه‌ای خودش نگاه می‌کنه و نمی‌تونه خودش رو متقاعد کنه که باقی عمرش رو با یه زن معمولی که هیچ ویژگی خاصی نداره سر کنه. زنی که نه تنها جایگاه اجتماعی- علمی- شغلی خاصی نداره، که جذابیت ظاهری خاصی هم نداره. زنی که تازه دو سال هم از خودش بزرگ‌تره. دیگه مهم نیست که ۶ سال پیش این زن به خاطر رسیدن به احسان، از خانواده‌ش گذشته و هزینه‌های زیادی برای این وصلت کرده. دیگه احسان نمی‌تونه خودش رو با این حرف‌ها متقاعد کنه. مگه چندسال دیگه اینطور سرحال و شادابه؟ چرا نباید یکی از همین دانشجوهای باهوش و جذابِ بیست و چندساله‌ای که زیر دستش کار می‌کنند رو به عنوان همراه خودش داشته باشه؟ اون استحقاق زن‌های جذاب‌تری رو داره. چرا باید کنار همچین زنی بمونه؟ زنی که دیگه وقتی بهش نگاه می‌کنه، نه تنها نمی‌تونه دوستش داشته باشه، که به نظرش نفرت‌انگیز هم می‌رسه. 


اسمورودینکا
این دختره به خیال ناشناس بودن برای نامه‌ی قبلی نوشته که عبارت بالش من از گریه خیس می‌شود» خیلی فیک و غیرواقعیه. نوشته بعد از عبارت تو لبخند می‌زنی و .» باید بنویسیم دنیا به ته می‌رسه یا آسمون به زمین میاد یا طوفان و زله و قیامت می‌شه. ظاهراً خیس شدن بالش از گریه» فیک‌تر از به پایان‌ رسیدن دنیاست. اسمورودینکا اینا فکر نمی‌کنند تو واقعی باشی. فکر نمی‌کنند حرف‌های من واقعی باشه. شاید غیرواقعی بودنت به این دلیله که هیچوقت نگفتم:
اسمورودینکا، چرا تو قشنگ‌تر نیستی؟ چرا گاهی احمق بودنت آدم رو دل‌زده می‌کنه؟ چرا گاهی انقدر دور و بی‌ربطی؟ چرا گاهی خسته‌کننده و حوصله‌سربر می‌شی؟ اسمورودینکا، مگه نگفته بودم که عکس گرفتن با عینک دودی فقط برای کسایی قشنگه که چشم‌های معناداری ندارند؟ این عکس‌های مسخره چیه گرفتی از خودت؟ چرا باید اون ابروها رو پشت شیشه‌های سیاه قایم کنی؟ مگه نگفته بودم اینطوری نخند؟ مگه نگفته بودم من از رژ لب بدم میاد؟ مگه نگفته بودم این کارو نکن، یا اون کارو بکن؟ اسمورودینکا، مگه نمی‌بینی دارم فتحت می‌کنم؟ مگه نمی‌دونی اگر مخالفت کنی، نابودت می‌کنم؟ مگه نمی‌بینی که با چه آدم سلطه‌جویی طرفی؟
اسمورودینکا، تو فرشته نیستی، چون پر پرواز نداری. به جای پر و بال، فقط کمی پشم داشتی و چون می‌دونستی که هیچ فرشته‌ای نمی‌تونه با پشم‌ پرواز کنه، به نشونه‌ی اعتراض همه‌ی پشم‌هات رو لیزر کردی. چه فکر نازک غمناکی». و حالا فقط آیرودینامیک فوق‌العاده‌ای داری. برای سقوط‌ آزاد.
اسمورودینکا، ما بدبختیم، نه فقط به این خاطر که خدا نداریم. نه فقط به این خاطر که مدام به فکرهامون فکر می‌کنیم. نه فقط به این خاطر که مدام پله‌های یقین رو سست می‌بینیم و سعی داریم باز محک جدیدی براش پیدا کنیم. نه فقط به این دلیل که اینطوری زندگی ممکن نیست. به این دلیل که می‌خوایم با وجود همدیگه حفره‌ای رو پر کنیم که پُرشدنی نیست‌. و چقدر ساده‌لوحانه‌ست اگر من در پی پرستیدن تو باشم. اسمورودینکا، چرا گاهی هیچ احساسی نسبت بهت ندارم؟ این نشونه‌ی واقعی بودنته یا غیرواقعی بودن؟ و چه چیزی اینجا می‌خواد واقعی بودنِ من رو ثابت کنه؟


آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور می‌‌کنم؟ گفتم معلومه که باور می‌کنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش‌ از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسه‌م عجیبه که چرا بقیه‌ی آدم‌ها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه می‌گیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض می‌شه. آدمی که نِروس باشه رو بستری می‌کنند و می‌گن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمی‌شه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگ‌هایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه‌ از خونه می‌زنند بیرون رو ‌بستری نمی‌کنه؟

 زندگی چیز تحقیرکننده‌ایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریک‌ترین و تلخ‌ترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست می‌ده و اندک دارایی‌ای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بی‌اعتبار می‌کنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پس‌زمینه‌ی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا می‌فهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زننده‌ست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد. 


پی‌یر بِرتو (کی هس؟) توی پیش‌گفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم می‌نویسم: 

. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است. 

. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علی‌رغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.

. و آیا لبخند بودا، به نشانه‌ی خردِ بی‌پایان او نیست؟

 


اسمورودینکا، عزیزم

 مدتیه که مثل سگ ترسیده‌ام. از فردا و فرداتَر. از مسیر نامطمئن رو‌به‌رو. اینکه همه چیز روی هواست. هیچ اطمینانی به نتیجه نیست. هیچ اطمینانی به من نیست. اینکه من مال این حرف‌ها هستم یا نه. اینکه به فرض بودن اهل این حرف‌ها، این مسیر درست هست یا نه. اسمورودینکا، من همیشه بیرون رینگ لش بودم و فقط حرف می‌زدم. حالا اما یه سری هیولا و غول وسط رینگ می‌بینم که تو راند بعدی منتظر من‌اند.

اسمورودینکا، می‌ترسم. تو که می‌دونی، من قبلاً هیچوقت نجنگیدم. من مرد رزم نیستم. جای من وسط میدون جنگ نیست. من فقط بلدم فرار کنم. من همیشه فقط حرف می‌زدم، حرف مفت. اما اسمورودینکا، غول‌هاش خیلی بزرگ ‌و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند، فرصت چندانی برای اشتباه کردن نیست، دیگه وقتی برای کشتن نمونده. باید برم. و اگه نشه چی؟ اگه نتونم چی؟ بردن این غول‌ها کار من هست؟ ابزار و روش این کار رو دارم؟ اسمورودینکا، هوی. با توئم. می‌گم من می‌ترسم. 




دوباره پایم پیچیده بود و باید به سراغ دکتر محبوبم می‌رفتم که با یک نگاه مشکل را می‌فهمد و در عرض یک دقیقه زور ورزیدن روی پا و به خود پیچیدن من همه چیز اعم از مچ، عضله، رگ و حتی پوست پا را جا می‌اندازد. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل مراجعت کرده بودم ولی منشی‌ها نوبت نداده بودند. نوبت‌های دکتر ۶ ماهه است ولی اگر مریض اورژانسی باشی و مثلاً پایت پیچیده باشد، همان روز نوبتت می‌دهند و به من نداده بودند. حالا بعد از سه روز تعطیلی مطب به قدری شلوغ بود که اصلاً تلفن جواب نمی‌دادند. م تماس گرفتم و گفتم تلفن جواب نمی‌دن، برم یه جا دیگه؟ چون احتمالا حضوری هم برم، رام نمی‌ده تو. مگر اینکه دروغ بگم که مثلاً دو هفته پیش همین پام پیچیده بوده و خود دکتر جاش انداخته. دروغ بگم تا راهم بده؟ یا برم یه جا دیگه؟»

 مادرم گفت که نه، بروم پیش همین دکتر و تأکید کرد که اخلاق نسبی‌‌ست و دروغ گفتن در این مورد اشکالی ندارد. من خواستم بگویم که ولی کانت و سقراط و افلاطون و غیره قائل به مطلق بودن اخلاق‌اند اما حوصله‌ام نمی‌کشید که چند روز دیگر هم شل باشم. بعد از جا انداختن مچ، تازه دو هفته دوران نقاهتش طول می‌کشد و تأخیر در جا انداختن به مثابه‌ی طولانی شدن این نقاهت است. مادرم به اسلام آمریکایی (و نه انقلابی) پایبند است و همانند هگل و سارتر به نسبی بودن اخلاق معتقد است و این گاهی بهانه‌ای خوب برای توجیه رفتارهایش است. البته من در صورت مشاهده‌ی کوچکترین لغزشی اعم از دروغ، غیبت و تقلب (استفاده از روابط به جای ضوابط که از اصول اساسی و اجتناب‌ناپذیرِ زندگی در ایران است) آن رفتار را گرو می‌کشم و اسلام، خدا، اولیای خدا و تمام مسلمین جهان را به باد فحش و انتقاد می‌گیرم و اینگونه با مجازات مادرم، از عذاب اخروی وی می‌کاهم.

دروغ هوشمندانه‌ام کارساز شد و منشی‌ها با نوشتن اسمم موافقت کردند و نوبتم حدود نیم ساعت بعد شد و در این بین رفتم چیزی از ماشین بردارم و در راه به دو مرد جهت هل دادن ماشین‌شان برای گذر از سربالایی کمک کردم و همچنین به پیرزنی که می‌خواست با پسرش تماس بگیرد و موبایلش شارژ نداشت کمک کردم و با این‌ کارهای نیک تا ۱۳۰ درصد از دروغ خود را جبران کرده بودم‌ و علاوه بر اینکه دیگر احساس بدی نسبت به خودم نداشتم، ۳۰ درصد هم طلبکار شده بودم. 


موزیک مرتبط با حال و هوای پست:

کلیک


واسه‌شون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف می‌کنم. تفت می‌دم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف می‌کنم. گفتم که یه بار ما می‌خواستیم خودکشی کنیم. انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایه‌ها بود. یعنی مسئله‌ی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟

بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه رو‌ش‌هایی می‌شه خودمون رو بکشیم؟ خودمون رو که نه، فقط من رو. با اینکه مغزهامون روی هم چیز زیادی نشده بود، ولی تصمیم گرفتیم خودمون رو از بالای یه صخره بندازیم پایین. بعد سر تابوندیم ببینیم دور و برمون کجا کوه هست. بعد رفتیم سمتش. یعنی رفتم سمتش، تنهایی. رسیدم و یه کم نگاش کردم و دیدم خیلی پیاده‌روی داره ولی چاره‌ای نبود. به هر حال خودکشی سخته دیگه. هر طوری بود، یه صخره‌-دره‌ی کُشنده پیدا کردیم و ازش رفتیم بالا. خیلی خسته شدیم‌. خسته شدیم همون خسته شدمه. برای اینکه احساس تنهایی نکنم، از ضمایر جمع استفاده می‌کنم. وگرنه هیچ وقت احساس اتحاد و همبستگی بین خودم و دیگران حس نکردم که بتونم از ما» استفاده کنم. رها کنم، بالا که رسیدیم دیدیم اصلاً حس و حال خودکشی‌مون نمیاد. گفتیم لابد به خاطر اینه که زیاد راه رفتیم، خسته شدیم. با خودمون گفتیم فردا میایم کارو تموم می‌کنیم. برگشتیم و ماجرا رو واسه رفیق‌مون تعریف کردیم. فردا صبح دوباره خداحافظی کردیم و عازم صخره- دره شدیم که کارو واسه همیشه تموم کنیم. ولی باز وقتی رسیدیم بالا دیدیم اصلاً حس و حال کشتن‌مون نمیاد. هر چی می‌رفتیم لبه‌ی صخره که بپریم، می‌دیدیم نمی‌شه. نه که بترسیما. نه، ترس واسه کسیه که چیزی داشته باشه. ما چیزی واسه از دست دادن نداشتیم. ولی نمی‌شد. گفتیم شاید عیب از صخره‌ست. شروع کردیم به پیدا کردن صخره‌های بلندتر و بهتر و کُشنده‌تر، دره‌های عمیق‌تر. اما هر بار می‌رسیدیم لب پرتگاه، می‌دیدیم حس و حال پریدن نداریم. اومدیم پیش رفیق‌مون گفتیم قضیه‌ اینطوریاست. یه نگاه کرد و گفت اخیرا خودت رو تو آینه دیدی؟ نگاه تو آینه کردیم و دیدیم بز شدیم، بز کوهی. 

رفیق‌مون گفت توی ارتفاع و طبیعت یه چیزی هست به اسم پرانا. توی بدن هم یه چیزی هست به اسم اندورفین که موقع بالارفتن از شیب توی مغزت ترشح می‌شه. این دوتا باعث می‌شن نتونی خودتو بندازی پایین. بهش گفتیم تو می‌دونستی اینارو؟ تو یعنی رفیقی؟ چرا این کارو با من کردی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. از در خونه‌ش اومدیم بیرون و خواستیم بریم خودمون رو بندازیم زیر تریلی. اما یادمون افتاد که دیگه بز شدیم و بزها خودکشی نمی‌کنند. در عوض توی کوه با چرا کردن سؤال درست می‌کنند. 

قصه‌گفتنم که به اینجا رسید، یکی‌شون که کنجکاوتر از بقیه بود گفت: عجب رفیقی. الان هنوزم با هم دوستید؟ گفتم نه. چندسال پیش خودکشی کرد. با چشم‌های وق‌زده پرسیدند چرا؟ چجوری؟ گفتم که خودم بردم یه دره‌ عمیق نشونش دادم که هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته باشه. انقدر عمیق که حتی تا دو هفته هیچکس نتونه جنازه‌ش رو پیداش کنه.

گفتند آخه چطوری؟ پس پرانا و اندورفین چی شد؟ گفتم آره، اون نمی‌تونست بپره. ولی منم باهاش رفته بودم، خودم هلش دادم پایین. 


+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت می‌شه، نه عشق و حال دنیا رو می‌کنی، نه چیزی می‌کِشی، نه مست می‌کنی، نه چایی می‌خوری، نه قهوه‌ دوست داری، نه سیگار می‌کشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانواده‌ای، نه. اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی می‌خوری؟

- [خیره به دوربین]


تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص می‌مونه. خوابیده بودیم و هسته‌ها رو به سمت بالا تف می‌کردیم و بعد می‌اومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این می‌شد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف می‌کردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف می‌کردیم. همون تف سر بالا‌. من یک ساعت تلاش کردم که یک هسته رو بندازم بالا و بلافاصله یکی دیگه رو بندازم بالا تا توی هوا با هم برخورد کنند. واضحه که هیچ یک از تلاش‌ها به تلاقی منجر نشدند. این دختره از کوهنوردی برگشته بود و مدام حرف می‌زد که کجاها رفته و چیکارها کرده و تک‌تک هم‌سفرهاش چه شکلی بودند و چه چیزهایی گفتند و. عکس‌هایی که گرفته بودند رو به دیگران نشون می‌داد و همه‌شون از همین پخمه‌هایی بودند که از ماجراجویی فقط اطوارهایی مثل دستمال گردن، دستبند و عینک آفتابیِ رنگی رو دارند. خیلی هیجان‌ داشت و من گفتم که زن‌ها موجودات کند و ضعیفی هستند و اون سخت از حرفم عصبانی شد و من برای اینکه آتش بزنم بر خرمنش، گفتم که زن‌ها کلاً موجودات عقب‌مونده‌ای هستند و خودش رو به عنوان مصداق این آرگیومنت معرفی کردم و گفتم که از صبح تاحالا یه ریز داره با حرارت مضحکی در مورد یه سری جزئیاتِ خیلی مسخره صحبت می‌کنه، خرمنش آتیش گرفته بود و دشنام‌های زیادی رو به سمتم روا می‌داشت و من وسط ایوان، مثل تخته‌چوبی افتاده بودم و آلبالو می‌خوردم. تخته‌چوب با فحش شنیدن هیچ آسیبی نمی‌بینه‌. اگر بهش مشت بزنی، فقط دست خودت درد می‌گیره. بعد احساس تهوع شدیدی پیدا کردم چون فقط از بیرون شبیه به تخته‌چوب بودم و از درون دل و باری پر از آلبالو داشتم. دختره نگاه‌های نفرت انگیزی به سمتم پرتاب می‌کرد و من پر از آلبالو بودم، پر از نفرت. البته از اینکه تونسته بودم احساس نفرت شدیدی که نسبت به خودم دارم رو در دیگری هم ایجاد کنم، احساس خوبی داشتم، احساس چوب بودن. نزدیک غروب، تهوع کمی برطرف شده بود اما من همچنان ر‌وی حصیرِ کنارِ استخر دراز بودم. دوست داشتم کسی پیدا می‌شد و تخته سنگ بزرگی رو می‌کوبید توی سرم. یا کسی که با اسلحه، مغزم رو وسط هسته‌آلبالوهای کف ایوون.


اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا می‌‌تواند کلمات نه، به هیچ‌وجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا می‌تواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود می‌پرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقه‌ی من بی‌تفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربه‌های مرگ‌بار به سرم کوبیده می‌شد و در همین بین احساسِ فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته می‌شد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور می‌کردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه می‌کردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمی‌شدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست. 

 گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخی‌هایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیده‌ام. حفره‌ی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه‌ است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بی‌ریای من است. مدام تکرار می‌کند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و ساده‌اش، چشم‌های گنگ و بی‌حال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگی‌‌ام دیده بودم. 

اسمورودینکا، نمی‌دانی چه حس شگفت‌انگیزی‌ست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا می‌کند و تصاویر شفاف‌تر می‌شود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همه‌ی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب می‌کنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژه‌ی خلاء می‌اندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.

او از من خوشش آمده بود. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. و این یعنی با قد کوتاه و بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکت‌ِ پارک کف پاهایم به زمین نمی‌رسد، خجالت نمی‌کشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکت‌های قهوه‌ایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق می‌کند. نمی‌دانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم می‌گوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن دوسِت دارم و عاشقتم» چند جمله‌ی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک می‌آید. خانه‌شان همین نزدیکی‌ست. پدرش می‌گوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.

اسمورودینکا، به خصوص خنده‌هایش از خنده‌های تو صمیمانه‌تر و بی‌ریاتر است.





این نوشته از نامه‌‌ی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.

آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقه‌ی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقه‌ی نوشته‌های اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده می‌شه. ایده‌ی اولیه‌ی یه نوشته می‌تونه از یه پدیده‌ی کاملاً بی‌ربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من می‌گه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده می‌شه چندان هم پدیده‌ی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدم‌ها به مقاصد مختلف ازش استفاده می‌کنند و مثلاً ریشه در میل انسان‌ها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره می‌نویسم که با مشارکت در هل دادن ماشین» و دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگ‌زدن به پسرش» احساس بدی که به واسطه‌ی دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم. 



نمی‌دانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها می‌میرد و اگر کچل باشم، توی مراسم‌ و این‌ها باید با کله‌ی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایه‌ی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران می‌شود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر ‌ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهنده‌ایست که آن‌ را نمی‌خواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوه‌بر این‌ها، اینجا و روبه‌روی آینه‌ی توالتِ یک رستوران بین‌ راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی‌. اتوبوس چند دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکه‌های روی آینه نگاه می‌کنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلا‍ً نمی‌دانم که زیبا هست یا نه‌. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (می‌توانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکته‌اش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباس‌های نه را اصلاً بلد نیستم اما خرقه‌اش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من می‌خواهد آن را نازک تصور کند‌، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب می‌خواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیک‌آلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت می‌کرد. لکن با حواس‌پرتی‌هایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آن‌هاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان‌ جا به دسته‌ی صندلی تکیه داده بود و تکرار می‌کرد؛ نگا کن، نگا کن، نگا کن.». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه می‌کردم و اصلاً نیازی به وسوسه‌ی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب می‌آید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهه‌‌هشتادی هست که دیدنش برایم تکان‌دهنده بود. این‌ روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکان‌دهنده‌ است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همه‌ی اعضای فامیل پیر شده‌اند و بچه‌هاشان بچه‌‌دار شده‌اند و بچه‌های‌ بچه‌هاشان به زودی بچه‌دار می‌شوند و مادربزرگم همین روزها می‌میرد و پدرم دیگر مردی میان‌سال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمی‌دانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمی‌‌شود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟


چه چیزی بی‌ارزش‌تر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز. 

گفته شده: اگر هنر نبود حقیقت ما را می‌کشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی می‌کنند این است؛ شما بی‌مصرف‌ها زنده‌اید، صرفاً چون زنده بودن غریزه‌ی شماست. آقای راعی می‌گفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانه‌ترینِ کارهاست. چه آن مرفه‌ بی‌دردی که برای اثر هنری پول خرج می‌کند و چه آن بی‌مصرفی که اثر ریده‌مالش را می‌فروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش می‌شود. در این صورت خواهیم گفت که هم به خاطر نیاز به پول بدنش را می‌فروشد. ایرادی به وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بی‌مصرف (بسیار بی‌ارزش‌تر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان می‌دهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهم‌تر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بی‌مصرف، هنر بی‌خاصیت‌ترین‌ است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را می‌توان در محافل هنری دید‌. آدم‌های مفت‌خورِ تکراری که نمی‌دانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفت‌خورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل می‌آید. هر جا هنر با ثروت هم‌نشین شود، ملال‌انگیز می‌شود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل‌ آنژ در

سیستین چپل هم بی‌معناست. این کلیساهای غول‌پیکر و عظمت نقاشی‌هایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرن‌ها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقض‌تر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟ 

آقای راعی می‌گفت ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمی‌کرد، ونگوگ در محتویاتِ ریده‌مالِ مغز خودش غرق می‌شد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جمله‌ی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان می‌داد.

 آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابان‌ها را برای یافتن موقعیتی ایده‌آل جهت ی متر می‌کند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمی‌گذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرف‌ها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر می‌پرورانید. 


اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسه‌ی سنگینی هست و وقتی به اندازه‌ی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده می‌شه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیله‌ست و در نهایت به شکل پروانه‌ای زیبا پر می‌کشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربه‌ی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی می‌کنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه می‌کنی و زیاد با چیزی که می‌بینی راحت نیستی. ابتدایی‌ترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشم‌های غریبه‌ای که نمی‌شناسی نگاه می‌کنی ‌و می‌گی این اولین باره که کسی از جهنم برمی‌گرده؟» و این مقدمه‌ای می‌شه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت می‌مونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریب‌اند.  کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه می‌کنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازه‌متولد‌شده حکم یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچه‌ها که از نظر بزرگ‌ترها بی‌دلیل به نظر می‌رسه. 

در عین حال چیزی که هیچوقت نمی‌شه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت می‌بینی و خطوطی که یادآور گذشته‌‌ای خیلی دور و فراموش‌شده‌ست. گذشته‌ای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه می‌گیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو می‌شناسی و هم آدم قبلی رو و خواه‌ناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی می‌کنی‌. اون گذشته‌ی توئه و تو آینده‌ی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند. 


سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور‌.


نگاه‌ کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانی‌تر. همه‌ش رو ریزبه‌ریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالش‌های کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان می‌مونه. و اون‌ها رو برای آسیب‌های بیشتر Prone می‌کنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه‌ رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس می‌بینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیت‌های ذهنی عذاب‌آور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوش‌تر بود، شجاع‌تر بود، کلاً قشنگ‌تر بود. ولی این احمق همه‌ش توی مالیخولیا سیر می‌کنه. 

 

من به عنوان نوه‌ی دوتا مونده به آخری، همیشه بین نوه‌هاش گُم بودم. از وقتی یادمه، برای صدا کردنم، احسان یا شایان یا

وحید رو اشتباهی صدا می‌کرد. گاهی حتی هر سه تا رو می‌گفت تا اسم من به یادش بیاد. به یادش بود، ولی به زبونش نبود‌. مرتب اماکن زیارتی از جمله مکه، مشهد، کربلا، سوریه و غیره رو با رفت‌و‌آمدهای مکررش زخمی می‌کرد و همیشه هم سوغاتی می‌آورد و به صورت گزینشی بین نوه‌ها تقسیم می‌کرد و من بین هم‌سن و سال‌هام همیشه اولویت آخر بودم. به این معنی که معمولاً نامرغوب‌ترین سوغاتی به من می‌رسید. 

چندسال اخیر فقط یکی دو بار دیده بودمش و حالا روزی صد بار به چندتا عکسی که ازش واسه‌م فرستادند نگاه می‌کنم: توی عکس‌ها پوستش اصلاً چروک نیست. دیدن فرورفتگی زیرِ گونه‌ها، فک و شقیقه‌، خودبه‌خود تصویر یه جمجمه رو تداعی می‌کنه. چشم‌هاش انگار جایی رو نمی‌بینه. کوچیک‌تر از همیشه شده و البته، فرورفته به شکلی که کاسه‌ی چشم به خوبی دیده می‌شه. نمی‌شه نگاهش رو تشخیص داد. چندهفته‌‌ای می‌شه که برای بلع دچار مشکل شده. فَک‌ مثل همه‌ی قسمت‌های بدن خشک شده و دیگه حرکت نمی‌‌کنه. مدت‌هاست که نیازی به دندون‌های مصنوعی نداشته و باز این نبود دندون‌ها و دهن بازش نمی‌تونه این فکر رو از سر دور کنه که داریم به جمجمه‌ی یه جسد نگاه می‌کنیم. جسدی که تقریباً گوشت به تنش نمونده و بین ۲۰ تا ۳۰ کیلو وزن داره.

مامان‌بزرگه همه‌جای بدنش سالم بوده و هیچ بیماری‌ای نداشته. فقط بیش از حد پیر شده و حالا با آهستگیِ معناداری رو به خاموشی حرکت می‌کنه. دست و پاهای لاغر و رنگ‌پریده‌ش، نگاه ثابت و بی‌حرکت، چشم‌های محوی که به هیچ خیره شده. طی دو هفته‌ی اخیر ظاهرش به اندازه‌ی یک سال تغییر کرده و هر روز با شیب بیشتری به پایان ماراتن لذت- درد نزدیک می‌شه. مرگ در قابل پیش‌بینی‌ترین حالت خودش قرار داره. به واسطه‌ی این نفس‌های خفیف، همه می‌دونند که این انتظار چندان طولانی نیست. در عین حال هیچ بی‌قراری و تنش و ترسی در کار نیست. کم پیش میاد که مرگ رو انقدر بی‌سر و صدا روی تخت ببینیم که با پیشروی تدریجی، به ترتیب اعضای مختلف بدن رو فتح می‌کنه. معمولاً آخرین حسی که خاموش می‌شه، شنواییه. 



دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پاسخ‌دهنده باشم. و پیتر تنها کسیه که بیش از یک بار بهش پیشنهادی دادم و اون رد کرده و بعد از اون باز هم پیشنهادم رو تکرار کردم و اون باز هم رد کرده. و این برای من به اندازه کافی پرمخاطره بوده‌ که چندین بار یه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدم، دیگه چه برسه به اینکه اونم همه‌شو رد کنه. یا همین که به کسی اینطور ابراز کنم که مشتاق دیدنشم. البته که منظوری نداره. این جواب منفیش فقط به من نیست. مدلش اینطوریه‌. مثل من که وقتی دیگران چندماه یک بار سراغم رو می‌گیرند، با مکث به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم و با تعلل جواب‌شون رو می‌دم و بعد سعی می‌کنم که بهونه بیارم، چون واقعا دلم براشون تنگ نشده و می‌دونم که وقتی می‌بینمشون حوصله‌م رو سر می‌برند. 

و حالا دلم برای پیتر تنگ شده. 

دروغ نگم، دلم برای دیدن یکی دیگه هم تنگ شده. اولین باری که دیدمش، حدس زدم که خیلی زود دلم براش تنگ می‌شه و سه روز نگذشته بود که این دلتنگی به اوج خودش رسید. دلم برای اونم تنگ شده. و فکر هم نمی‌کنم دیدن دوباره‌ش توی این برهه از زندگیم کار درستی باشه. همون بار اول هم یه جورایی اشتباه بود. 

پس دلم برای دوتا تنگ شده، یکی این و یکی هم پیتر.

و البته یه چیز دیگه هم هست؛ دلم برای اینطور ساده بودن و راحت حرف زدن هم تنگ شده. بدون اینکه تحلیل‌های سرسام‌آور همه‌چیز رو سخت و مبهم و پیچیده کنه. 


آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم می‌نماید، نمی‌کنم؟ من می‌گویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگ‌هایی که به نظر ما زیبا نمی‌آیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر می‌شود و تکثر به مقایسه می‌انجامد و قیاس به طبقه‌بندی و یعنی همین که شما بزرگ مرا زشت می‌پندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمی‌گیرد و می‌گوید تا کی می‌خواهم با این حرف‌ها خودم را تسکین دهم؟ 
و شما که غریبه نیستید، این حرف‌ها هیچوقت مرا تسکین نداده‌ است. آقای بغلدستی غافل از تنش‌ها و تلاش‌های من می‌پرسد که چرا یک فکری به حال بزرگم نمی‌کنم. و البته این حرفش از روی نیک‌خواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافت‌های بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر می‌رسند. و همه‌ی این‌ها مرا وادار می‌کند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه‌ دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راه‌های زیادی را امتحان کرده‌ام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بی‌خیالی مقیم شد. این انعطاف باعث می‌شود در برابر شکست‌ها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه. 
تنها راه حل باقی‌مانده، خارج شدن از بازی‌ست.


تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد ن بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent ism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا . هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت نه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.


تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد ن بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent ism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا . هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت نه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.


با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژه‌ش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم می‌رسیم به شهر. ببرمت خونه‌ی خودتون یا میای خونه‌ی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس می‌خواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار ماشین شده. به مجی اصرار کرده بود که مسیرت هست تا یه جایی من رو برسونی؟ و مجی با اینکه مسیرش نبود، سوارش کرده بود. از زیر ملافه‌ی نازک ‌پیرمرد رو می‌دیدم که نشسته صندلی جلو. به حرف‌هاشون توجه نمی‌کردم. خیلی خواب بودم. یهو مجی کوفت روی ترمز و صداش رو برد بالا و گفت: دستتو. نذار اینجا». انگار پیرمرد بهش یه پیشنهاد داده بوده و دستش رو گذاشته بوده روی خشتک مجی. و مجی دست پیرمرد رو از روی خشتک خودش برداشته بوده و محکم کوبیده بوده روی پای خودش و گفته بوده دستش رو بکشه. صدای مجی خیلی بلند بود و من رو اون عقب از جا پروند. پیرمرد از اینکه فهمیده بود یکی دیگه هم توی ماشین هست، حسابی به خودش ریده بود و صدای خنده‌ی تصنعی و بلند من بعد از فهمیدن ماجرا، باعث تشدید این ترس شده بود. برای ایجاد وحشتِ بیشتر به مجی گفتم سریع در ماشین رو قفل کنه و دستم رو از پشت دور گردن و سینه‌‌ی پیرمرد قلاب کردم و چسبیده به گوشش گفتم: می‌خوای همینجا ت بذاریم پیری؟» 

همزمان به این فکر می‌کردم که نکنه یهو سکته کنه و پیری داشت با عجز معصومانه‌ای التماس می‌کرد که ولش کنیم و ببخشیم و غلط کرده و ما جای پسرش هستیم و غیره. وحشت پیرمرد بر شهوت پیرمرد غلبه کرده بود و صورتش مثل گچ نورانی بود و سفیدی موهاش شمایل پیامبرگونه‌ای به خود گرفته بود و به طور کلی، فوق‌العاده دوست‌داشتنی‌ و ناز به نظر می‌رسید. زیبایی و مظلومیتش توأمان دل هر ظالمی رو به درد میاورد. مجی هم در رو براش باز کرد و با عبارت بدو گمشو پایین» به بیرون بدرقه‌ش کرد. 


تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها شده. فکرشو بکن. یه زله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه ی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، ی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها هایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زله‌ی بم اتفاق افتادند. 


برشی از متن:

. پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننه‌ت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که می‌خوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همه‌ی پول‌های توی قلک و زیر تشک و این‌هاش را روی هم بگذارد و همه‌ی دارایی‌هایمان از جمله آن یکی ماشین‌مان را بفروشد. در واقع ما دو بار همه‌ی زندگی‌مان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، دارایی‌هایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن.»

ادامه مطلب


افسردگی یعنی چه؟
یعنی هر روز که از خواب بیدار می‌شی، احساس می‌کنی دیروز روز آخری بوده که می‌تونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که می‌تونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که می‌تونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم می‌کنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور می‌کنه و ضعف، همه‌ی وجودت رو می‌بلعه و تو، پخش می‌شی روی تخت و کار که بالا می‌گیره، تصویر جنازه‌‌ای رو می‌بینی که چند روزه توی یه دستشویی مخروبه رها شده. تصویر سگی که لاشه‌ی متعفنش رو خودت وسط ناکجا خاک کردی و از پسِ سال‌ها هنوز بوی وحشتناکش می‌پیچه توی سرت و می‌تونی همه‌ی چیزهایی که این چند روز نخوردی رو روی خودت بالا بیاری. یه صورت له شده روی آسفالتِ سرد و خون‌هایی که تا چندمتری پخش شده، درست مثل بدن تو، که هر لحظه بیشتر روی تخت پخش می‌شه. داری زنده‌زنده‌ تجزیه شدن خودت رو احساس می‌کنی، کابوس‌هایی که همیشه با نشستن یک کلاغ روی سینه‌ت و نوک زدن توی چشم‌هات به پایان می‌رسه و تو هر بار به تلافی این کور شدن‌ها، کابوس بعدی رو با بریدن سرِ بچه‌های کوچیک شروع می‌کنی، گردن‌های نازک و ظریفی که به اشاره‌ای شکافته می‌شن و این تصاویر، که واقعی‌تر از زندگی روزمره تکرار می‌شه و تو، همچنان به پخش شدن روی تخت ادامه می‌دی. 
براش می‌نویسی: بالاخره دارم می‌میرم.
و بلافاصله پاسخ میاد: یس یسسسس.
و در نهایت می‌تونی دوباره، برای یک روز دیگه هم که شده، از سر جات بلند بشی و موقتاً به نوشتن داستان خسته‌کننده‌ی زندگیت، که بی‌اعتنا به خط زمان روایت می‌شه، ادامه بدی.


صدای کلاغ‌ها، نیمکت خلوت پارک، یک ساعت قبل از غروب.
ماجرا مربوط به پاییز سال ۹۲ می‌شه. تلاش می‌کنم اون رو به شکل یک داستان معرفی کنم، به این امید که خودم هم بتونم روزی به عنوان یک داستان بپذیرمش. قبل از روایت ماجرا مایلم به این نکته اشاره کنم که هیچوقت در طول زندگیم از دروغ گفتن ابایی نداشتم و اتفاقاً یکی از ویژگی‌های اصلی و همچنین از معدود توانایی‌هام همیشه همین دروغ گفتن بوده و البته این نباید اینطور برداشت بشه که حالا هم در حال دروغ گفتن هستم. بگذریم، اون موقع هنوز پسربچه محسوب می‌شدم، به خاطر بلوغ دیررس، ریش و سیبیل کاملی نداشتم ولی قد و هیکلم کاملاً رشد کرده بود. اون روز به خاطر مسئله‌ی آزاردهنده‌ای به دانشکاه نرفته بودم و روی نیمکت پارک به صدای کلاغ‌ها گوش می‌دادم. کتاب قدرت نیروی حال از اکهارت تُل رو (که به امید نجات شروع به خوندنش کرده بودم) بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و با چشم‌های بسته، صدای محو ماشین‌های خیابون رو همراهی کردم. دیگه داشت سردم می‌شد و می‌خواستم راه برم که متوجه شدم شخص دیگه‌ای، درست اون طرف نیمکت نشسته. احتمالاً غرق خیال‌بافی‌های ذهن خودم بودم که متوجه نشستن این آدم کنار خودم نشدم. نیمکت‌های کناری خالی بود و این مرد که شمایل قابل‌ اعتمادی هم نداشت همین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کرده بود. وانمود می‌کرد که توجهی به حضور من نداره اما از سمت و سوی نگاهش که تصنعی و اغراق آمیز به جهت مخالف من بود، می‌شد حدس زد که چندان از حضور من راضی نیست. با خودم فکر کردم که چه احمق‌های پررویی پیدا می‌شن، چرا باید بین این همه نیمکت خالی، نیمکت من رو برای نشستن انتخاب کنه؟ کمی به جلو خم شد و دست‌هاش رو به پاهاش تکیه‌ داد و رو به پایین، به نقطه‌ای بین کفش‌هاش خیره شد و من بالاخره جرأت کردم نگاهم رو به سمتش بچرخونم. نیمرخش حالت آشنا و آزاردهنده‌ای داشت. پوست ناصافش توجهم رو جلب کرد و بعد حالت بینی‌ و فرم لب‌ها. ناگهان با صدای خنده‌، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرش رو ت داد و این کارش من رو ترسوند. خواستم برم که گفت؛ کار قشنگی نیست که اینطور به کسی زل بزنیم، به علاوه اینکه قبلش با حضورمون خلوتش رو به هم زدیم». بیشتر از اونکه درگیر حرف‌هاش باشم، از صداش وحشت کرده بودم. من اون صدا رو می‌شناختم، این صدای من بود، البته کمی دور و ناآشنا، کمی سنگین‌تر. 
ببخشید ولی من اینجا نشسته بودم و وقتی چشم‌هام رو بسته بودم، شما اومدی کنارم نشستی». کمرش رو صاف کرد و با لبخند آزاردهنده‌ای به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تحقیر و بی‌اعتنایی بود، انگار که همه چیز به جز خودش توی دنیا حوصله‌‌سر بر باشه. به نظر ۵۰ - ۴۰ ساله می‌رسید، چشم‌ها و ابروهاش مثل من بود، کمی افتاده‌تر. موهاش رو تراشیده بود و ریش‌های نامرتبی هم داشت و به همین دلیل، خیلی هم شبیه من نبود. بهش گفتم شما اهل همینجا هستید؟ گفت که تا ۲۷ سالگی همینجا زندگی کرده و بعد از اون، دیگه اینجا نبوده تا همین ۲ سال پیش که برگشته. ازش پرسیدم که آیا یه برادر بزرگتر داره؟ و اون تأیید کرد، اسم پدر و مادر، شغل اون‌ها و یه سری اطلاعات شخصی دیگه رو حدس زدم و اون همه رو تأیید کرد و در آخر گفتم که پس اسمتون باید.» اسم خودم رو گفتم و باز هم به نشونه‌ی تأیید سرش رو ت داد و من تقریباً فریاد زدم و این وحشتناک نیست؟» و اون مثل قبل بی‌تفاوت جواب داد که مهم نیست. گفتم این همه اطلاعات درستی که دادم، برای اثبات این موضوع کافی نیست که من و شما، چه می‌دونم. همه چیزمون مثل همه؟ و اون انگار که خسته شده باشه، گفت نه، این حرف‌ها هیچ چیزی رو ثابت نمی‌کنه، اگه من دارم تو رو خواب می‌بینم، کاملاً طبیعیه که همه‌ی چیزهایی که من می‌دونم رو تو هم بدونی». نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم. ناگهان با تلخی پرسید اما اگه این رویا همینطور ادامه پیدا کنه چی؟» صداش جوری گرفته بود که انگار داره با خودش حرف می‌زنه، به علاوه اینکه اصلاً به من نگاه نمی‌کرد و این کار باعث می‌شد احساس کنم که چندان وجود ندارم.
گفت اگر تو واقعاً من باشی، چرا باید خاطره‌ی دیدن یه آدم ۴۷ ساله رو، که میان‌سالیِ من بوده، توی. گفتی چندسالته؟»، ۱۸ سال»، آره‌ چطور ممکنه کسی همچین خاطره‌ی غریبی رو از ۱۸ سالگی خودش فراموش کنه؟» گفتم شاید این واقعه به قدری عجیب بوده که سعی کردین فراموشش کنید». کمی پررویی به خرج دادم و آروم پرسیدم به طور کلی وضع حافظه‌تون چطوره؟» خندید و گفت تازه یادم اومد که یه بچه‌ی ۱۸ ساله، آدم‌های توی سن و سال من رو پیر و خرفت تصور ‌می‌کنه». خواستم توضیح بدم که همچین منظوری نداشتم ولی ادامه داد به طور کلی چیزهای مهم رو زیاد فراموش می‌کنم و چیزهای بی‌ارزش رو مدام با خودم مرور می‌کنم». گفتم من به معجزه و اینجور چیزها علاقه‌ای ندارم، ولی به نظرم این اتفاق شبیه به یه معجزه می‌مونه. گفت چیزهای معجزه‌آسا آدم رو می‌ترسونند. کسایی که زنده شدن لازاروس رو دیدند، حتماً از این واقعه وحشت کردند. من نمی‌دونستم لازاروس کیه و این مرد داره از چی حرف می‌زنه ولی گفتم یه اتفاق مافوق طبیعی اگر دوبار رخ بده، دیگه وحشتناک نیست. بهش پیشنهاد کردم که فردا همین ساعت که در واقع برای هر کد‌وم از ما دو ساعت متفاوت محسوب می‌شد، روی همین نیمکت همدیگه رو دوباره ببینیم. فوراً قبول کرد. بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که داره دیر می‌شه. 
هر دوی ما دروغ می‌گفتیم و هر دو می‌دونستیم که دیگری داره دروغ می‌گه. نمی‌تونستم بیخیال کنجکاوی راجع به میانسالی خودم بشم و در عین حال از شنیدن هر چیزی در مورد آینده وحشت داشتم. بهش گفتم قبل از اینکه بره، بهم یه چیزی بگه. اینکه حالا اوضاعش چطوره؟ حتی شده یه چیز کوچیک، مثلاً اینکه چرا اومده روی این نیمکت نشسته و توی این مدت توی ذهنش چه خبر بوده؟
یه دفترچه از جیبش در آورد و گفت درست قبل از اینکه من بیام روی نیمکت بشینم و خلوتش رو خراب کنم، این چند خط رو نوشته؛ برای غمگین بودن و شکسته بودن، همیشه به تراژدی نیاز نداریم. گاهی با چیزهای مسخره‌ای رو‌به‌رو هستیم که بیشتر از اونکه شبیه تراژدی باشه، شبیه به یک کمدی تهوع‌آوره و این همیشه، همه‌ی عمر آزارم داده. زندگی من در عین تلخ بودن، هیچوقت استعداد تبدیل شدن به تراژدی رو نداشته‌. دلم یه فاجعه می‌خواد، اینطوری شاید بتونم یه کم، فقط یه کم گریه کنم».
وضعیت غیرطبیعی‌تر از اون بود که بتونه بیشتر از این دوام بیاره. ما خیلی متفاوت و در عین حال شبیه بودیم. هر کدوم از ما تقریباً کاریکاتور دیگری بود. از هم جدا شدیم، بدون اینکه حتی همدیگه رو لمس کرده باشیم. روز بعد سراغ اون پارک و نیمکت نرفتم. احتمالاً اون مرد هم سر قرارمون نرفته. درباره‌ی این برخورد که هرگز برای کسی تعریفش نکرده بودم، خیلی فکر کردم. احساس می‌کنم کلید حل این معما رو پیدا کردم. این برخورد واقعی بود، اما اون مرد توی خواب با من حرف زده بود و به همین دلیل هم تونسته بود فراموشم کنه. من توی بیداری باهاش حرف زده بودم و به همین دلیل هم هنوز خاطره‌ش آزارم می‌ده.
  



 با همکاری دوست عزیزم خورخه لوئیس بورخس (آنِ دیگری).

و به تأثیر از 

https://soundcloud.com/fluidaudio/christoph-berg-interlude


قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که می‌شه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیع‌تر کرد. خیلی از این جمله هیجان‌زده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا می‌خوام یه مثال دیگه بزنم؛
 ممد یه پسر ۱۷ ساله‌ از طبقه‌ی همکف -خط فقر- جامعه‌ست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخ‌‌های موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوه‌ی دلبرانه‌ای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپک‌های چرخ‌هاش LED آبی‌رنگ نصب شده، واقعاً هیجان‌زده می‌شه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه‌ با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمی‌تونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تک‌چرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجان‌زده بشه. 
حالا می‌خوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جمله‌ی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگ‌تر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیع‌تر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون می‌دیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسه‌ش جهنم می‌کنیم. 
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعی‌تر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظارات‌تون هم رشد پیدا می‌کنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیت‌های زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، می‌شه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدم‌ها اینه که بینش‌ اون‌ها رو نسبت به زندگی‌شون وسیع‌تر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم. 
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتاب‌های آنتونی رابینز اشاره می‌کنه. داستان‌ واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون می‌گیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی می‌رسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر همه‌ی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستان‌ها و کتاب‌ها که براساس مفهوم امید» نوشته شده، برای مردم طبقه‌ی متوسط و پایین‌ نقش افیون رو ایفا می‌کنند، چرا که مدت‌هاست به جای دین»، امید» افیون‌ توده‌هاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی می‌شه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.


دستم بنده.
می‌گه گوشیت داره زنگ می‌‌خوره. می‌گم خب جواب بده.
می‌گه آخه روش نوشته Don't answer. می‌گم خب پس به حرفش گوش کن. می‌گه آخه چجوری اینو می‌گه؟ کاترین بهش می‌گه احمق اسم یارو رو Don't answer ذخیره کرده». می‌گه آها، آخه یه لحظه این احساس رو منتقل کرد که واقعاً گوشی داره دستور می‌ده. بعد می‌پرسه گوشیت چجوری باز می‌شه؟ می‌گم قُلف و زنجیر نداره. pick up کنی، خودش باز می‌شه. امتحان می‌کنه و با خنده می‌گه؛ چقدر . از این کلمه خوشم نمیاد. جدای از بی‌معنا بودنش، به نظرم آوای خیلی خشنی داره. می‌پرسه اینکه قفل نداره، به این معنیه که گشتن و چرخیدن توش اشکالی نداره دیگه؟ می‌گم می‌تونه به معنی بی‌اهمیت بودن دیگران هم باشه. بستگی داره توی چه سطحی تفسیرش کنی. می‌گه جواب دندان‌شکنی بود. کاترین می‌گه این (من) توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنه. کانتکتا رو ببین. یه اسم آدم‌وار توش پیدا نمی‌کنی. 

توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنه». 
و من با شنیدن این جمله‌ی مزخرف حس می‌کنم که باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم. 
گزارش‌ها حاکی از اونه که تا دو سالگی فقط یا خواب بودم و یا گریه می‌کردم. به عبارت دیگه، خوابیدنم فقط یه جور آمادگی برای گریه‌ی بعدی بوده. بچه‌ی غیر قابل تحملی بودم، چون همیشه حلقم باز بوده و اعصاب همه رو به گه می‌کشیدم و هیچ دکتری هم نمی‌فهمیده که این تخم‌سگ چه مرگشه که انقدر عر می‌زنه و گریه می‌کنه. بعد از دو سال، به تدریج می‌شم همین مرد متین و محترمی که حالا هستم. گاهی فکر می‌کنم زندگی وحشتناکم، احساسات وحشتناکم و به طور کلی کثافتی که داخلش هستم و هیچ قدرتی در رابطه با تغییرش ندارم، مربوط به همون دو سال طلایی بوده. شاید قصد فرار کردن از مسئولیت‌پذیری رو دارم ولی نمی‌تونم انکار کنم که در حال حاضر بزرگترین خواسته و نهایت آرزوم اینه که  ذبح بشم. این تصویر که خون با دل‌دل‌ کردن از گلوم خارج می‌شه و هر لحظه هوشیاریم کاهش پیدا می‌کنه، موجب تسکین خاطرم می‌شه. چیزی که آرومم می‌کنه همینه که سرم بریده بشه،  پوستم جدا، گوشتم قطعه‌قطعه و بعد برسه به دست نیازمندانی که این روزها توان خرید گوشت ندارند. بیشترین گوشت رو باسن و رون‌هام دارند، البته که بخشیش صرفاً چربیه، ولی فکر می‌کنم لذیذترین گوشت مربوط به همین نواحی باشه. با این مقدار گوشت می‌شه چندین نفر رو سیر کرد. اینطوری می‌تونم زندگیم رو به شکلی معنادار ادراک کنم و با روحی خرسند ابراز کنم که رسالتم رو‌ به انجام رسوندم. در نهایت باید با این مسئله کنار بیام که به شکل مدفوع در رگ‌های فاضلاب شهری جاودانه می‌شم. داستان فوق‌العاده‌‌ایه. ولی این زندگی منه و با رسیدن به پایان داستان، اگر چه فقط یک داستان معمولی برای شما به پایان رسیده، اما این زندگی من بوده که نیست شده. و داستان‌ها هیچوقت انقدر جدی و پرهزینه نبودند.


خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بی‌نهایت چاق که هرگز انگشت‌های کشیده و لاغری نداشت. دست‌هایش اصلاً رگ‌های برجسته‌ای نداشتند و ابداً هم سیگار نمی‌کشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. می‌گفت که به خاطر مشکل معده‌اش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلسوف شدن راهی نداشته. کسی که دائم می‌گوزد، نمی‌تواند دکتر، آتش‌نشان، مهندس، فضانورد یا پیامبر شود. یک گوزو محکوم به فیلسوف شدن است. بعد از بیدار شدن از این خواب، در جست‌و‌جوی قند بودم و قند نبود و قند می‌خواستم که با آن چایی بخورم و چایی می‌خواستم تا مزه‌ی دهنم عوض شود و مزه‌ی دهنم عوض شود که بتوانم سیگار بکشم. از خانه بیرون زدم و فندک را در خانه پنهان کردم تا در فرصتی دیگر، خوابی دیگر، خانه را آتش بزنم. سیگار به لب از آقایی پرسیدم؛ آتیش داری؟ با نگاه تلخ و تندی گفت نه. رو به آسمان کردم و دردمندانه -آنطور که از یک ضدقهرمان تراژیک انتطار می‌رود- فریاد زدم؛

خدایا،

آتیش داری؟

و او چیزی نگفت. همیشه بعد از چایی و سیگار، شام می‌خورم. خیلی زیاد، طوری که سنگین بشوم و بعد از شام، باد در می‌کنم، به صورت متوالی و پی‌در‌پی، آنچنان که بی‌اختیار به فلسفه کشیده می‌شوم. ببخشید خانم، بله. خودِ شما که موهایتان را در باد رها کرده‌اید، شما بادهایتان را چه می‌کنید؟ رها می‌کنید یا؟ خانم با نگاه تلخ و تندی از کنارم گذشت و من به سمت پسربچه‌‌ای که از آن سوی پیاده‌رو به این سوی پیاده‌رو خیره شده بود، پارس کردم. بچه از دیدن دندان‌های تیز و بزاق روان سگ ترسید و پشت پدرش پنهان شد. مردم عصبی و کلافه‌ بودند و مثل همیشه، به دلایل ناشناخته‌ای، برای رسیدن به نقاطی مهم اما نامعلوم در زندگی که هرگز فکرش را هم نمی‌کرده‌اند، عجله داشتند. کسی در میانه‌ی دعوا فریاد زد؛ مادرقحبه‌ها». آقایی میان‌سال و خوش‌لباس به او گفت که درست حرف بزند، چرا که اینجا زن و بچه رد می‌شود. من به بحث ورود کردم و گفتم که زن‌ها و بچه‌‌ها هم می‌توانند مادرقحبه باشند و این دو با هم منافاتی ندارند. آقا عصبانی شد و اخم‌ها را در هم کشید، نگاهی تند و تلخ. پیرزنی جلو آمد و به من که به بحث ورود کرده بودم گفت؛ تو انگار حالت زیاد خوب نیست. انکار نمی‌کنم که گاهی حالم زیاد خوب نیست و دچار حالت‌های عجیبی می‌شوم. مثلاً وقت‌هایی که با شنیدنِ نبض اشیاء و زنده بودنِ بیش از حد آن‌ها مضطرب می‌شوم. گاهی سر می‌چسبانم به سینه‌ی تخته‌‌سنگی و ساعت‌ها به صدایی که از دل آن بیرون می‌آید گوش می‌کنم. بارها یک درخت معمولی را در خیابان از ده‌ها زاویه‌ی مختلف نگاه کرده‌ام و در نهایت به این نتیجه رسیده‌ام که هرگز درختی معمولی نیست، درست مثل همه‌ی درخت‌های دیگر. نگاهی تند و تلخ. همیشه با همین تصویر از خواب بیدار می‌شوم. تصویر پیرزنی که احوالم را می‌پرسد و در نهایت با گفتن ولدال» من را از خواب بیدار می‌کند و من پوزه به پتو می‌مالم از این مالیخولیا و پناه می‌برم به شیطان رجیم یا خدا که هر دو پناهِ بی‌پناهان‌ و دربه‌درها در اوقات تنهایی هستند. 
خودم را به خواب می‌زنم، چرا که شجاعت مواجهه با بیداری و واقعیت زندگی‌ام را ندارم. از آن گذشته، اینطوری هیچکس نمی‌تواند بیدارم کند. اشکالش این است که وانمود کردن به خواب همیشه به خواب منجر می‌شود. بی‌اختیار دوباره خوابم می‌برد و باز در برابر وحشتِ بیداری آسیب‌پذیر می‌شوم. این بار اسمورودینکا به خوابم می‌آید. در خواب از خواب بیدارم می‌کند تا بپرسد چرا انگشت‌های پاهایم انقدر دراز است. من به او لبخند می‌زنم و می‌گویم خب بقیه‌ی جاهام هم خیلی دراز است» و او اخم‌هایش را در هم می‌کشد، نگاهی تلخ و تند. در خواب نمی‌شود سوءبرداشت‌ها را توضیح داد، من منظورم از بقیه‌ی جاها انگشتِ دست و بینی و این جور چیزها بود. اما نتوانستم توضیح دهم چرا که توجهم به سبزیِ کم‌رنگِ رگِ افقی روی سینه‌اش بود. و البته که قصد نداشتم توجهم توجهش را جلب کند. تصویر اسمورودینکا به سرعت پیر می‌شود، با همان نگاه تلخ و تند، لب‌های چروکید‌ه‌اش را جمع و جور می‌کند تا برای گفتن ولدال» آماده شود. 
و این یعنی دوباره از خواب بیدار خواهم شد ‌و به خوابی دیگر خواهم رفت.


کاترین گفت این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ 
[یارو کور بود]
گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه. چی بود اسمش. توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سه‌راهی وجود داره که چراغ عابر پیاده‌ش تقریباً دکوریه. توی پیاده‌رو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمی‌تونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم من می‌خوام از خیابون رد بشم، می‌شه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت خیلی ممنون، ببخشید مزاحم‌تون می‌شم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که من از تنهایی خیلی می‌ترسم، از اولشم بچه‌ی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، می‌خوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمی‌خوام اذیتتون کنم. من آروم راه می‌رم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شماره‌ش رو بگیرم. کتابخونه‌ی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره‌. در واقع این نیاز رو نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک می‌گم اما این جور موارد فرق می‌کنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمی‌بینه، و هیچوقت نمی‌دیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواه‌ناخواه آدم رو دچار یه جور عقب‌موندگی می‌کنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سخت‌تر از یه آدم سالمه‌. اون بار آخر بهش گفتم که می‌خوام یه سؤال تکراری و خسته‌کننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری می‌بینی؟ منظورمو که می‌فهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر می‌شه. گفتم مثلاً منو چه جوری می‌بینی؟ گفت تند حرف می‌زنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا می‌بینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب می‌کشند، یا غیرعادی رفتار می‌کنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه‌. خودم باهاش اوکی‌ام. بقیه گاهی اذیت می‌شن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 


چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاه‌چاله رنگ می‌بازه. اما واقعاً چرا افراد نمی‌تونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب ساده‌ست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده. 
اون اوایل کولی‌بازی‌های مامان‌بزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اند‌وهِ روبه‌رو شدن با مرگ‌ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامان‌بزرگه دو مرحله‌ی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه می‌کرد و می‌گفت من نمی‌خوام موها و ابروهام بریزه. من که می‌خوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم‌. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همه‌مون موهامون رو می‌زنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمی‌درمانی، گفته می‌شه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزه‌ی این پاییز، اوضاعِ روحیه‌ی شکننده‌ی بیمار رو وخیم‌تر می‌کنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود. 
 بعد از چند هفته‌ که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، می‌تونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحله‌ی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمی‌درمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولی‌بازی‌ای در کار نبود، دیگه ناراحتی‌ بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک می‌شد و کلیدی‌ترین سؤالی که مامان‌بزرگه داشت همین بود که قبل‌تر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم می‌ده؟
این کنجکاوی به مرور بی‌معنا می‌شد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علت‌ها از دست می‌ده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظه‌ش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شه.


اسمورودینکا 
مگر انقدر نمی‌گویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانی‌ست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟ 
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسون‌گری ابرها با زیبایی تو رابطه‌ای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بی‌اعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بی‌اعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیده‌ای، مردهای چاق آلت‌های کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاه‌تری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاه‌ترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئله‌ای دلسرد شوی. که نکند تو از آن‌هایی باشی که تحت تأثیر مدیا و وگرافی، از مردهای گنده خوششان می‌آید. فکر این را نکرده‌ای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت می‌افتد، زیرش له می‌شوی؟ 
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان این‌ها به دنبال آغوشی امن نباش. این‌ها ترس‌هاشان از هیکل‌هاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به‌ تکیه‌کردن به مردی دیگر؟ 
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری می‌کند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد. 

اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کرده‌ام، با آن بزرگ شده‌ام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده می‌شود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درمانده‌ای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کرده‌ام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمی‌شود. امروز می‌توانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمی‌خواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلال‌تر می‌شوم. می‌‌دانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. می‌دانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامه‌ها- تو را آزرده کنم. 
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوش‌هایت را
در این گرم‌ترین روزهای سال 
دلتنگم.


تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد ن بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent ism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا . هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت نه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.


آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم می‌نماید، نمی‌کنم؟ من می‌گویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگ‌هایی که به نظر ما زیبا نمی‌آیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر می‌شود و تکثر به مقایسه می‌انجامد و قیاس به طبقه‌بندی و یعنی همین که شما بزرگ مرا زشت می‌پندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمی‌گیرد و می‌گوید تا کی می‌خواهم با این حرف‌ها خودم را تسکین دهم؟ 
و شما که غریبه نیستید، این حرف‌ها هیچوقت مرا تسکین نداده‌ است. آقای بغلدستی غافل از تنش‌ها و تلاش‌های من می‌پرسد که چرا یک فکری به حال بزرگم نمی‌کنم. و البته این حرفش از روی نیک‌خواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافت‌های بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر می‌رسند. و همه‌ی این‌ها مرا وادار می‌کند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه‌ دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راه‌های زیادی را امتحان کرده‌ام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بی‌خیالی مقیم شد. این انعطاف باعث می‌شود در برابر شکست‌ها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه. 
تنها راه حل باقی‌مانده، خارج شدن از بازی‌ست.


بدترین نوع شکست و به عبارتی تنها نوع شکست، شکست از خوده و در اعتیاد، این شکست هر روز تکرار می‌شه؛ باختن هر روزه به خود. اعتیاد تحقیر کننده‌‌ترین چیزیه که یک نفر می‌تونه دچارش بشه. در اعتیاد، تأکید زیادی وجود داره روی ناچیز بودن و ضعیف بودن تو. در واقع تو با هر شکست، این پیام رو از همه‌ی دنیا دریافت می‌کنی، بدتر از همه اینه که خودت داری به شکل ناگواری این پیام رو به خودت تزریق می‌کنی. این شکستی نیست که دیگران ببینند، این باخت در خلوت ذهن تو اتفاق می‌افته. دیگران فقط ممکنه خمودگی و افت عملکرد تو رو ببینند و چون این خم شدن به تدریج اتفاق می‌افته، کسی خطرناک بودنش رو احساس نمی‌کنه. هیچ هشداری در کار نیست، هیچ زنگ خطر و موقعیت اضطراری‌ای در کار نیست. اما تو هر روز در حال باختن به خودتی. هیولایی که از درون تو رو تحلیل می‌بره و تو که اراده‌ای در برابرش نداری. روز به روز رویای برنده شدن در چنین جنگی بعیدتر و محال‌تر به نظر می‌رسه. عملکرد روزانه‌ت افت می‌کنه، نمی‌تونی از پس کارهای معمولی بربیای، دیگه چه برسه به کارهای سختی که به برنامه‌ریزی و تلاش نیاز داره‌. این چاه هر روز عمیق‌تر می‌شه.
 نیاز به کمک داری. نیاز به کسی که اعتیاد رو درک کرده باشه، علتش و راه‌های مختلف خارج شدن از این مبارزاتِ از پیش باخته رو بدونه. کسی که از فرایند روانی اعتیاد اطلاع داشته باشه، تکنیک‌هایی که در رابطه با چنین پدیده‌ای وجود داره رو بلد باشه. و اگه این فرد خودت باشی چی؟ چرا نباید با دونستن این چیزها، بتونی خودت رو بالا بکشی؟ چرا هر روز شکست سنگین‌تر از قبل تکرار می‌شه؟ مغرورتر از این هستی که برای چنین افتضاحی، دست کمک به سمت کسی دراز کنی؟ این غرور از کجا نشأت می‌گیره؟ از حقارتی که درون خودت (عمیق‌ترین و درونی‌ترین بخشِ خودت) احساس می‌کنی و دوست نداری کسی ازش خبردار بشه؟



دیوار آجری بود و سوراخ‌های بسیار داشت و سگ، آلت خود را حریصانه در سوراخ‌های سیمانیِ بین آجرها فرو می‌کرد و از درد، ناله می‌زد و از لذت، نفس‌نفس می‌زد.
 درد و لذت، ناله و اصرار.
 با خود گفتم که بیش از این نمی‌تواند دوام بیاورد، نفس‌های پر از هوسش صدای خس‌خسِ دلهره‌آوری به خود گرفته بود.
ترسیدم،
گفتم سگ.
با پوزه‌ای باز و پاهایی لرزان سوی من نگاه کرد
 آلتش آخته و خونین در سوراخ پنهان بود
گفتم سگ.
 تو را چه شده است؟ 
دمی آرام‌گیر. 
سگ‌ با چشم‌های سرخ و پر از درد نگاه می‌کرد. گویی چاره‌ای ندارد و خودش هم نمی‌داند چرا این چنین دردناک خود را هلاک می‌کند. گویی او نیز راضی به این وضعیت نیست. نگاه پر از زجرش اینطور در ذهنم ترجمه می‌شد.
رو گرداند و با شدتی بیشتر آلت خود را در شکاف‌های دیوار فرو کرد، هزار بار بیشتر و شدیدتر از قبل. 
دیگر چیزی نمی‌‌فهمید،
ایستاده به دیوار، 
رعشه‌های دیوانه‌وار.


اسمورودینکا،

شنیدن اسمت بی‌تابم می‌کند. به ناگاه همه‌ی ذهن تصویر تو را ترسیم می‌کند. و من هر بار در برابر این تجسم بی‌تاب می‌شوم، تعادل خودم را از دست می‌دهم. دیروز بعد از خواب دوباره بدون هماهنگی قبلی به ذهنم آمدی. زنده‌تر از همیشه، تصویر ویران‌کننده‌ای بود و من دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. کاش می‌شد این مسئله را تمامش کرد. نمی‌شود که هر بار بی‌دلیل دلم اینطور برایت پر بکشد و تا آخر روز، مبهوت خاطره‌ی خیالت باشم.

نه، باید فکری کرد.
اسمورودینکا،

آنقدر به تو فکر کرده‌ام، که می‌توان یک کتاب فقط در مورد خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت. 


اسمورودینکا،

پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشی‌ست. میزی ساده، یک سبد و میوه‌هایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفته‌اند. قرار نیست کسی میوه‌‌های روی میز را تست کند. قرار نیست میوه‌ها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را می‌نویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر می‌شوم. هنرمندی که در پی ابراز چیز‌هاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان می‌شود و در این لحظات ناب، احساسی و ملکوتی دارم. 
اسمورودینکا
ای تجربه‌ی معنویِ من.


از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود‌. همه‌ی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ 
تازه متوجه همهمه‌ی بیرون اتاق شدم. سینه‌خیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صدای همهمه‌ ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بین‌المللی. حتی ترامپ و کلینتون هم بودند، چایی به دست کنار عمو احمد ایستاده بودند. بدجوری عصبانی شدم، دوست نداشتم کسی در آن وضعیت من را ببیند و همه آنجا جمع شده بودند که فقط من را ببینند. همینطور که خودم را روی زمین می‌کشیدم و به سمت‌شان می‌رفتم، داد زدم؛ خفه شید حروم‌زاده‌ها، برید گمشید خونه‌هاتون حروم ‌زاده‌ها‌»
چند نفر از جمله پدرم به سمتم آمدند که آرامم کنند اما من با مشت به ساق پاهایشان می‌زدم، با دست روی انگشت‌هایشان می‌کوبیدم، عقب می‌کشیدند و باز چند نفر دیگر بهشان ملحق می‌شدند. بالاخره آن‌ها هم عصبانی شدند و برای آرام کردنم، به سر و صورتم لگد زدند. دیگر نمی‌توانستم حرکت کنم ولی می‌دیدم که همه‌ی آدم‌ها نزدیک می‌شوند تا با لگد زدن و در آخر با پاشیدن آب دهان به طرفم، از من پذیرایی کنند.
بعد از آن فقط صدای گریه‌های مادرم را می‌شنیدم. کنارم زانو زده بود و به خاطر خراب شدن و خونی شدن فرش‌‌های دست‌بافتش گریه می‌کرد. کمی که گذشت فرش را به همراه من لوله کردند و از راه پله‌ها بالا بردند. هیئت مدیره‌ی ساختمان به خاطر تعداد بالای مهمان‌های ما برق آسانسور را قطع کرده بود. راه‌پله‌ها پر از آدم بود. انگار همه‌ی مردم شهر برای دیدن من آمده بودند. وقتی به پشت بام رسیدیم و سوار هلیکوپتر شدیم، تازه متوجه گستردگی جمعیت شدم. همه‌ی مردم دنیا آنجا بودند. من به سیاره‌ای دیگر تبعید شده بودم و مردم دنیا این خروج را جشن می‌گرفتند. در هلی‌کوپتر پیتر را دیدم با کلاه و تجهیزات، به من لبخند زد و گفت؛ بالاخره داری گورت رو گم می‌کنی؟»


همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.

همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا.
 در پی تو،
 که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. 
همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، همه‌شان به زودی پیر می‌شوند، همه چیزشان شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، اما من تا آخر همین قدری که هستم می‌مانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچه‌ی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدم‌بزرگ‌ها نخواهم شد. بی‌اینکه چیزی از دنیای آن‌ها و دروغ‌هایشان بدانم‌. کاترین می‌گوید هیچکس نمی‌تواند تو را به عنوان یک مرد» ببیند. من هرگز نخواسته‌ام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشته‌ام که مرد کسی باشم. این مسئولیت‌ خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کره‌ی خاکی وامی‌گذارم.

اسمورودینکا
پرنده‌ای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و ی بزرگ

سرگردان و بی‌سر و ته، درست مثل این نامه‌ها

آشفته‌ی سمت و سوی تو. 


 

قسمتی از متن:

.حتا سخن‌گوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حساب‌شده‌ی ایران تأکید می‌کند، اما با زبان بی‌زبانی از آمریکایی‌ها می‌خواهد واکنشی به‌واکنش ایران نشان ندهند، تا دست‌کم بتوانیم اندکی اعاده‌ی حیثیت کنیم؛ لابد در مایه‌ی حمله به‌پای‌گاهی که شاید قبلاً تخلیه شده‌است، برای آن‌که بتوانیم خودی نشان دهیم.

 

http://vazhe.blog.ir/post/88#comments

 

 

 


حین خوردن اسنک مقداری سس می‌ریزه‌ روی تی‌شرتم. ولی سس‌ها ثابت می‌مونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچه‌ای در کار نیست. سینه‌ی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصله‌ی زیادی با یه سینه‌ی تخت و پهن داره. تصویر غم‌انگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر می‌کشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارش‌دهنده‌ی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک می‌خوره. با دست‌های سسی و خیره به صفحه‌ی یک لپتاپ، درست مثل من. با این تفاوت که این احمق مثل من کوتوله نیست. این رو از قوز کمرش حدس می‌زنم. شاید تنها حسن کوتوله بودن اینه که قوز در آوردن رو منتفی می‌کنه. به خصوص وقتی این قامت کوتاه به چاقی هم مبتلا باشه. به دست‌های چرب و چیلی خودم نگاه می‌کنم. بوی ژامبون و پنیر و دیگر محتویات آشغالی که وجود داشته، حالا دیگه به نظرم نفرت انگیز می‌رسه. منظورم از حالا، بعد از خوردن غذاست، بعد از این احساس بادکردگیِ توئم با شرم و بغض. هیچ کارگردانی نمی‌تونه این غم رو به تصویر بکشه، چون ممکنه مخاطب خنده‌ش بگیره. تصویر یه کوتوله‌ی چاق استعداد خوبی داره برای استهزاء و مورد خنده واقع شدن. حتی خودم هم گاهی از تصور خودم خنده‌م می‌گیره. خنده‌ای خیلی کوتاه، خیلی تلخ، چون هیچ داستان خنده‌داری انقدر پر هزینه نبوده. هزینه‌ی این داستان، تباهی پیوسته‌ی زندگی منه. باز به تصویر اون مردک چاق نگاه می‌کنم که برای تبلیغ این اسنک تهیه شده. زیرش نوشته اشکالی نداره اگه گاهی رژیمت رو بشکنی و یه حال اساسی به خودت بدی. کثیف‌ترین تبلیغیه که به عمرم دیدم. چهره‌ی طرف به نظر با نمک می‌رسه و احتمالا آدم‌ها با دیدنش لبخند می‌زنند. من اما احساس تنفر شدیدی نسبت به این بازی دارم‌.
 این وضعیت همیشه تکرار می‌شه. اعتیاد من به خوردن فست‌فودهای آشغال و احساس خوشحالی زودگذری که بعد از اولین گازی که به فست‌فود می‌زنم، از بین می‌ره و جای خودش رو به شرم، ناامیدی، پشیمونی و باخت می‌ده. مضحک‌ترین بخش داستان این احساسه که چون برای این آشغال پول دادم، پس باید» مصرفش کنم. پس با ولع می‌خورم، قورتش می‌دم و دیگه هیچ لذتی هم از جویدنش نمی‌برم. حتی گاهی مزه‌ی غذا به نظرم مزخرف‌ترین مزه‌ای می‌شه که تا به حال تجربه کردم ولی فردا این مزخرف بودن کاملاً فراموشم می‌شه. این احساس بادکردگی فراموشم می‌شه و دوباره بدنم رو از این آشغال‌ها پر می‌کنم. درست مثل یه معتاد که زندگیش رو در گروی اون سابستنس می‌بینه. در عین اینکه می‌دونه همه‌ی تباهی و رنجی که دچارشه ناشی از همین عامله، ولی کاری هم از دستش بر نمیاد.
نمی‌تونم دقیقا به یاد بیارم که این داستان از چه زمانی شروع شد. از وقتی یادمه، این احساس شرم نسبت به بدنم و به خصوص سینه‌های بزرگم وجود داشت و از بچگی مایه‌ی مسخره شدنم توی مدرسه و هر محیط دیگه‌ای بود و هنوزم من رو از بیرون رفتن و حضور در مکان‌های عمومی می‌ترسونه. یه گپ دوستانه‌ی سطحی و مسخره با چندتا دختر، همیشه تحت‌الشعاعِ تصورِ توجهِ اون‌ها به برآمدگی سینه‌های من قرار می‌گیره. اینکه بند کیف یا کوله‌پشتیم چجوری باشه که این برآمدگی نمود کمتری داشته باشه یا حداقل نمود افتضاحی نداشته باشه. هنوزم ترسناک‌ترین اتفاقی که می‌تونم تصور کنم همین مسخره شدن ناشی از man s و چاقیه که از همون روزهای اول مدرسه تا الان همراهم بوده‌ و حتی صحبت‌کردن در موردش هم واسه‌م مثل یه کابوس وحشتناک می‌مونه. 
دردهایی هست که از بیرون و بدون توضیح و توصیف کسی که دچار اون درد شده، خنده‌دار به نظر می‌رسه. برای ایجاد همدلی نسبت به این دردها تلاش زیادی لازمه و این تلاش به خاطر ظاهر خنده‌دار این دردها دشوارتر هم می‌شه.


موارد مشابه:‌


اسمورودینکا لباس‌های جلوباز می‌پوشد، می‌خندد، لبخند می‌زنم. نمی‌توانم تنها تحت تأثیر خط سینه‌اش باشم. با نگاه به اندام فوق‌العاده‌اش، نمی‌توانم باد کردن جنازه‌اش را پس از خاکسپاری و در زیر خاک نبینم. نمی‌توانم گندیدن و تعفن بدنش را در نظر نداشته باشم. نمی‌توانم چشم‌های بی‌نظیرش را بدون در نظر گرفتن جمجمه‌ی سوراخش در زیر خاک ببینم. همه‌ی حیات و ممات او را در یک لحظه می‌بینم و این دو از هم جدا نیستند. گذشته -کودکی‌اش- و آینده همزمان به ذهنم هجوم می‌آورند و من فرصت کاری به جز تماشا را پیدا نمی‌کنم. این است که خیلی چیزها به نظرم بی‌اهمیت می‌رسد، این است که اغلب خسته‌ام، این است که بسیار پیرتر از چیزی که باید باشم به نظر می‌آیم. این است که دچار احساساتی می‌شوم که بیانش آسان نیست. این است که گاهی (و به درستی) احمق به نظر می‌رسم. اندوهی برای جاودانگی، بقا، پایداری. نیم‌نگاهی به فنا، نیستی و نابودی.
خانم اخوان در حالی که معتقد است آدم گستاخی هستم، در چشم‌هایم می‌نگرد و می‌گوید که برونگرایی ارتباط بیشتری با سلامتی دارد. به علاوه، [به پایین بودن بیش از حدش در نمودار اشاره می‌کند و می‌گوید] این قطعاً یک ایراد است. بعد روی آن یکی نمودار به sc اشاره می‌کند و می‌گوید که در کنار نمره‌ی بالایی که در خلاقیت و هنر و تخیل و اینجور چیزها دارم، همه‌‌اش در کنار هم یک پیش‌زمینه‌ی جدی برای سایکوز محسوب می‌شود. گفت که دارم در ۲۵ سالگی، رشد شناختی مربوط به ۴۰ سالگی را تجربه می‌کنم و این نبوغ نیست، بلکه معلولیت است. چرا که منجر به عقب‌ماندگی در دیگر زمینه‌های رشدی از جمله عاطفی و اجتماعی می‌شود. و این که باید نسبت به سبک زندگی و باورهایم تجدید نظری جدی داشته باشم.
می‌پرسم که حالا می‌توانم بروم؟» و او به همین دلیل عصبانی می‌شود و می‌گوید که من آدم گستاخی هستم. و به نظرم این موضوع چندان مهمی نیست. شاید مهم تفاوت جزئیات خنده‌های اسمورودینکا قبل و بعد از مرگش باشد. شاید تنها زیبا بودن ابرها، درختان و اسمورودینکاست که مهم است. دیگر چیزها، خسته‌ام می‌کند. لبخند می‌زنم. گاهی فکر می‌کنم، شاید تنها انتخاب ما در زندگی، انتخاب بین احمق بودن» و احمق‌ِ رقت‌انگیز بودن» باشد. لطفاً همیشه لبخند بزنید. در غیر اینصورت قیافه‌تان مثل احمق‌های رقت‌انگیز» می‌شود، چون به هر حال ما احمق هستیم، چون پیوسته در حال مردن هستیم، هر لحظه، هر ثانیه.


همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.

همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا.
 در پی تو،
 که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. 
همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، همه‌شان به زودی پیر می‌شوند، همه چیزشان شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، اما من تا آخر همین قدری که هستم می‌مانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچه‌ی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدم‌بزرگ‌ها نخواهم شد. بی‌اینکه چیزی از دنیای آن‌ها و دروغ‌هایشان بدانم‌. کاترین می‌گوید هیچکس نمی‌تواند تو را به عنوان یک مرد» ببیند. من هرگز نخواسته‌ام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشته‌ام که مرد کسی باشم. این مسئولیت‌ خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کره‌ی خاکی وامی‌گذارم.

اسمورودینکا
پرنده‌ای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و ی بزرگ

سرگردان و بی‌سر و ته، درست مثل این نامه‌ها

آشفته‌ی سمت و سوی تو. 


اسمورودینکا،

پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشی‌ست. میزی ساده، یک سبد و میوه‌هایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفته‌اند. قرار نیست کسی میوه‌‌های روی میز را تست کند. قرار نیست میوه‌ها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را می‌نویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر می‌شوم. هنرمندی که در پی ابراز چیز‌هاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان می‌شود و در این لحظات ناب، احساسی و ملکوتی دارم. 
اسمورودینکا
ای تجربه‌ی معنویِ من.


اسمورودینکا،

شنیدن اسمت بی‌تابم می‌کند. به ناگاه همه‌ی ذهن تصویر تو را ترسیم می‌کند. و من هر بار در برابر این تجسم بی‌تاب می‌شوم، تعادل خودم را از دست می‌دهم. دیروز بعد از خواب دوباره بدون هماهنگی قبلی به ذهنم آمدی. زنده‌تر از همیشه، تصویر ویران‌کننده‌ای بود و من دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. کاش می‌شد این مسئله را تمامش کرد. نمی‌شود که هر بار بی‌دلیل دلم اینطور برایت پر بکشد و تا آخر روز، مبهوت خاطره‌ی خیالت باشم.

نه، باید فکری کرد.
اسمورودینکا،

آنقدر به تو فکر کرده‌ام، که می‌توان یک کتاب فقط در مورد خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت. 


دیوار آجری بود و سوراخ‌های بسیار داشت و سگ، آلت خود را حریصانه در سوراخ‌های سیمانیِ بین آجرها فرو می‌کرد و از درد، ناله می‌زد و از لذت، نفس‌نفس می‌زد.
 درد و لذت، ناله و اصرار.
 با خود گفتم که بیش از این نمی‌تواند دوام بیاورد، نفس‌های پر از هوسش صدای خس‌خسِ دلهره‌آوری به خود گرفته بود.
ترسیدم،
گفتم سگ.
با پوزه‌ای باز و پاهایی لرزان سوی من نگاه کرد
 آلتش آخته و خونین در سوراخ پنهان بود
گفتم سگ.
 تو را چه شده است؟ 
دمی آرام‌گیر. 
سگ‌ با چشم‌های سرخ و پر از درد نگاه می‌کرد. گویی چاره‌ای ندارد و خودش هم نمی‌داند چرا این چنین دردناک خود را هلاک می‌کند. گویی او نیز راضی به این وضعیت نیست. نگاه پر از زجرش اینطور در ذهنم ترجمه می‌شد.
رو گرداند و با شدتی بیشتر آلت خود را در شکاف‌های دیوار فرو کرد، هزار بار بیشتر و شدیدتر از قبل. 
دیگر چیزی نمی‌‌فهمید،
ایستاده به دیوار، 
رعشه‌های دیوانه‌وار.


کاترین گفت این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ 
[یارو کور بود]
گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه. چی بود اسمش. توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سه‌راهی وجود داره که چراغ عابر پیاده‌ش تقریباً دکوریه. توی پیاده‌رو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمی‌تونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم من می‌خوام از خیابون رد بشم، می‌شه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت خیلی ممنون، ببخشید مزاحم‌تون می‌شم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که من از تنهایی خیلی می‌ترسم، از اولشم بچه‌ی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، می‌خوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمی‌خوام اذیتتون کنم. من آروم راه می‌رم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شماره‌ش رو بگیرم. کتابخونه‌ی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره‌. در واقع این نیاز رو نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک می‌گم اما این جور موارد فرق می‌کنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمی‌بینه، و هیچوقت نمی‌دیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواه‌ناخواه آدم رو دچار یه جور عقب‌موندگی می‌کنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سخت‌تر از یه آدم سالمه‌. اون بار آخر بهش گفتم که می‌خوام یه سؤال تکراری و خسته‌کننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری می‌بینی؟ منظورمو که می‌فهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر می‌شه. گفتم مثلاً منو چه جوری می‌بینی؟ گفت تند حرف می‌زنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا می‌بینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب می‌کشند، یا غیرعادی رفتار می‌کنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه‌. خودم باهاش اوکی‌ام. بقیه گاهی اذیت می‌شن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 


اسمورودینکا،

سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آن‌ها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آن‌ها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را می‌لرزاند. منصف نیستی چون نمی‌توانی تصور کنی چطور زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌‌ای. منظور از سؤالات جدید این‌هاست: چطور می‌توان تو را دید و شنید و دیوانه‌ات نشد؟ چطور می‌توان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانی‌ات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت‌ کرده‌ام، دستاورد بزرگی نیست؟  تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمی‌کنی که چه مشکلاتی برایم درست کرده‌ای، که من چه بار عظیمی را به دوش می‌کشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور می‌توان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را می‌بینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور می‌توانند بی‌اعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور می‌توان این زیبایی را ندید؟ چطور می‌توان دید و دیوانه نشد؟ چطور می‌توان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانه‌‌ات شده‌اند، قتلگاه آن‌ها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟ 
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمی‌دانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاس‌گذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته می‌شوم و با خودم می‌گویم که کاش هرگز تو را نمی‌دیدم. ولی خیلی زود یه یادمی‌آورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطه‌ی تو تجربه کنم، مایه‌ی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد. 
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را می‌بینم و می‌سنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمی‌بینم‌؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شده‌ام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم می‌پرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانه‌های این بیداری و هوشیاری کدام‌اند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه می‌کنم، تصویر تو را در آن می‌بینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت می‌شود، صدایت را می‌شنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمی‌توانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و با تو نجوا می‌کنم، چه؟ اینکه آدم‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانه‌ی آشفته‌ای که با خودش حرف می‌زند، عبور می‌کنند چه؟ این نشانه‌ها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه‌ بودنم چطور؟ 
زنده‌باد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر نه» گفتنت را بشنوم یا نحوه‌ی ادای این کلمه‌ی کوتاه را روی لب‌هایت ببینم، مرا کفایت می‌کند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.


آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با خود» درونی و عمیق‌مون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی می‌تونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیق‌تر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطه‌‌ی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهن‌آگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل می‌گیره. به واسطه‌ی ارتباط (Relation)، ما می‌تونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقه‌مند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذت‌بخشه. 
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیق‌تر؛ خیلی از چیزهایی که ما فکر می‌کنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع می‌شه. 

 ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطه‌ی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا کافی نبودن»‌ـه و (Ego) تلاش می‌کنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطه‌ست: شخصی دیگر. 
 وقتی این اتفاق می‌افته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون شخص دیگر» می‌شه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل می‌گیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده می‌شه. 
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حساب‌شده با اون فرد منعقد می‌کنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون می‌مونه و ما رو کامل می‌کنه و ترک نمی‌کنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینه‌ای رو در بر داره‌. 
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول می‌شیم اما به تدریج به نظر می‌رسه که این شخص دیگر» دیگه جواب‌گوی مسئله‌ی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمی‌کنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطه‌ی یه تصور موهومی (همینکه بودن در کنار دیگری می‌تونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمی‌گرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار می‌شه اما این بار ما توی ذهن‌مون این احساسات رو به اون شخص دیگر» نسبت می‌دیم و می‌گیم اون باعث و بانی این احساسات ماست. 
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه می‌کنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چاره‌ی درستی براش نبودیم. ممکنه اون شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛ 

It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships

 


توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفته‌ها متعاقباً در چانال لایت‌لثرجی منتشر خواهد شد. 


با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیم‌گیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدت‌ها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری می‌کرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئله‌ی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهوشیارشه. همونجا به فرضیه‌ی فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سال‌ها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست‌. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا می‌کرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همه‌ی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.

می‌دونست که هیچ چیزی نمی‌تونه مثل آفتاب، در کوتاه‌مدت عصبی و در بلندمدت افسرده‌ش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچه‌ی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقت‌هایی که می‌خواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمان‌یافته‌تر و راحت‌تر کار می‌کرد. شاید چون از معدود موقعیت‌هایی بود که می‌دونست دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. با همین برنامه‌ریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخورده‌تر از همیشه می‌شه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو می‌ده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده. 

 وقت‌هایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله می‌شد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث می‌شد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوست‌داشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود‌. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل می‌کرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. می‌‌دونست که هر قدر نزدیک‌تر بشه، احتمال مداخله‌ی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر می‌شه: هر فکری، فقط یه بازی هدایت‌شده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمی‌دم، چون دیگه تحملش رو ندارم».

روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند می‌شد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه می‌کشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دست‌نوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواسته‌ی دیگه‌ای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعه‌ی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم می‌دادم؟ چه توضیحی می‌خواست ارائه کنه؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمی‌تونم زندگی کنم و فکر هم نمی‌کنم این چاره‌‌ای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم می‌شم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. می‌دونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم احترامی قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و می‌تونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه‌. چون دیگه عامل بازدارنده‌ای وجود نداره و جدای از این حرف‌ها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماه‌ها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش می‌دید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی‌رفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارنده‌ی این فکر بود، نه زندگیِ بقیه‌ی سرنشین‌ها که فرضیه‌ی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدت‌ها بود که این فرضیه در ذهنش بی‌اعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همه‌ی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح می‌داد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این‌ چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی می‌کنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولا‌ً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمک‌خواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقه‌ای داشته باشه. تنها کاری که باید می‌کرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه می‌داد که بازی در بیاره. دیگه حوصله‌‌ش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.

زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشم‌‌هایی که از انباشت اشک چیزی رو نمی‌دید و گوش‌هایی که از هجوم فکر صدایی رو نمی‌شنوید و ناگهان، قنداق اسلحه‌ای که توی صورتش کوبیده شد‌‌. آدم‌های زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربه‌ی یکی از فرمانده‌ها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همه‌ی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشم‌هاش رو پوشونده بود، بهش کمک می‌کرد کمی احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدم‌هایی که اونجا دوره‌ش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقت‌انگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه می‌کرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.


با توجه به اینکه اینجا کمی نامنظم و از هم گسسته نوشته می‌شه و من راهی برای مرتب کردن و طبقه‌بندیش به ذهنم نمی‌رسه، لازم می‌بینم این توضیحات رو بدم. 
توصیه‌ی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشته‌های اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون می‌نویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانی‌هاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف می‌زنه. فردی که عاشق الهه‌ای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف می‌زنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنی و نوشته‌هایی در این مورد می‌نویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغ‌های منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب می‌شن، به عنوان شخصیت‌هایی در هم تنیده و واحد حرف می‌زنند.
 بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشته‌ی مستقل و بدون جست‌وجوی سرنخی در مورد نویسنده‌ش یا بدون در نظر گرفتن پیش‌زمینه‌ای که از دیگر نوشته‌های این وبلاگ و نویسنده‌ش دارید بخونید. 


با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیم‌گیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدت‌ها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری می‌کرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئله‌ی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهشیارشه. همونجا به فرضیه‌ی فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سال‌ها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست‌. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا می‌کرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همه‌ی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.

می‌دونست که هیچ چیزی نمی‌تونه مثل آفتاب، در کوتاه‌مدت عصبی و در بلندمدت افسرده‌ش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچه‌ی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقت‌هایی که می‌خواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمان‌یافته‌تر و راحت‌تر کار می‌کرد. شاید چون از معدود موقعیت‌هایی بود که می‌دونست دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. با همین برنامه‌ریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخورده‌تر از همیشه می‌شه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو می‌ده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده. 

 وقت‌هایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله می‌شد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث می‌شد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوست‌داشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود‌. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل می‌کرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. می‌‌دونست که هر قدر نزدیک‌تر بشه، احتمال مداخله‌ی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر می‌شه: هر فکری، فقط یه بازی هدایت‌شده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمی‌دم، چون دیگه تحملش رو ندارم».

روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند می‌شد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه می‌کشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دست‌نوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواسته‌ی دیگه‌ای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعه‌ی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم می‌دادم؟ چه توضیحی می‌خواست ارائه کنه؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمی‌تونم زندگی کنم و فکر هم نمی‌کنم این چاره‌‌ای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم می‌شم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. می‌دونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم احترامی قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و می‌تونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه‌. چون دیگه عامل بازدارنده‌ای وجود نداره و جدای از این حرف‌ها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماه‌ها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش می‌دید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی‌رفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارنده‌ی این فکر بود، نه زندگیِ بقیه‌ی سرنشین‌ها که فرضیه‌ی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدت‌ها بود که این فرضیه در ذهنش بی‌اعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همه‌ی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح می‌داد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این‌ چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی می‌کنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولا‌ً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمک‌خواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقه‌ای داشته باشه. تنها کاری که باید می‌کرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه می‌داد که بازی در بیاره. دیگه حوصله‌‌ش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.

زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشم‌‌هایی که از انباشت اشک چیزی رو نمی‌دید و گوش‌هایی که از هجوم فکر صدایی رو نمی‌شنوید و ناگهان، قنداق اسلحه‌ای که توی صورتش کوبیده شد‌‌. آدم‌های زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربه‌ی یکی از فرمانده‌ها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همه‌ی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشم‌هاش رو پوشونده بود، بهش کمک می‌کرد کمی احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدم‌هایی که اونجا دوره‌ش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقت‌انگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه می‌کرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.


اسمورودینکا،

سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آن‌ها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آن‌ها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را می‌لرزاند. منصف نیستی چون نمی‌توانی تصور کنی چطور زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌‌ای. منظور از سؤالات جدید این‌هاست: چطور می‌توان تو را دید و شنید و دیوانه‌ات نشد؟ چطور می‌توان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانی‌ات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت‌ کرده‌ام، دستاورد بزرگی نیست؟  تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمی‌کنی که چه مشکلاتی برایم درست کرده‌ای، که من چه بار عظیمی را به دوش می‌کشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور می‌توان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را می‌بینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور می‌توانند بی‌اعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور می‌توان این زیبایی را ندید؟ چطور می‌توان دید و دیوانه نشد؟ چطور می‌توان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانه‌‌ات شده‌اند، قتلگاه آن‌ها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟ 
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمی‌دانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاس‌گذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته می‌شوم و با خودم می‌گویم که کاش هرگز تو را نمی‌دیدم. ولی خیلی زود به یاد می‌آورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطه‌ی تو تجربه کنم، مایه‌ی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد. 
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را می‌بینم و می‌سنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمی‌بینم‌؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شده‌ام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم می‌پرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانه‌های این بیداری و هوشیاری کدام‌اند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه می‌کنم، تصویر تو را در آن می‌بینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت می‌شود، صدایت را می‌شنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمی‌توانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و با تو نجوا می‌کنم، چه؟ اینکه آدم‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانه‌ی آشفته‌ای که با خودش حرف می‌زند، عبور می‌کنند چه؟ این نشانه‌ها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه‌ بودنم چطور؟ 
زنده‌باد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر نه» گفتنت را بشنوم یا نحوه‌ی ادای این کلمه‌ی کوتاه را روی لب‌هایت ببینم، مرا کفایت می‌کند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.


با توجه به اینکه اینجا کمی نامنظم و از هم گسسته نوشته می‌شه و من راهی برای مرتب کردن و طبقه‌بندیش به ذهنم نمی‌رسه، لازم می‌بینم این توضیحات رو بدم. 
توصیه‌ی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشته‌های اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون می‌نویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانی‌هاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف می‌زنه. فردی که عاشق الهه‌ای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف می‌زنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنه و نوشته‌هایی در این مورد می‌نویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغ‌های منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب می‌شن، به عنوان شخصیت‌هایی در هم تنیده و واحد حرف می‌زنند.
 بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشته‌ی مستقل و بدون جست‌وجوی سرنخی در مورد نویسنده‌ش یا بدون در نظر گرفتن پیش‌زمینه‌ای که از دیگر نوشته‌های این وبلاگ و نویسنده‌ش دارید بخونید. 


هوی اسمورودینکا،

دوباره می‌خواهم خودم را تنبیه کنم. اما می‌ترسم، می‌ترسم چون هر چه پیش می‌رود بیشتر احساس علف هرز بودن پیدا می‌کنم. خاصیت علف هرز این است که بدون تلاش خاصی، با همه چیز سازگار می‌شود، به همه چیز (حتی تنبیه) عادت می‌کند، همیشه می‌ماند. سازگاری و عادت چیز بدی نیست اما نه وقتی که به واسطه‌ی سقوط و انحطاط منفعلانه ایجاد شود. مکانیسم این تنبیه به این صورت است که قبول کردم تا تابستان کمک دستش اینجا را بگردانم. این یعنی دوباره همه‌ی وقتم پر می‌شود. البته او هم با گفتن سیبیلت را چرب می‌کنم»، مرا که دو سال است مثل یالغوزها و تهی‌دستان زندگی می‌کنم، وسوسه‌ام کرد. مهم‌تر از این‌ها احساس کردم با محدود شدن وقتم کمتر هرز می‌روم. مجید -مغازه‌ی بغلی- عادت دارد روزی چند بار بیاید اینجا تا جمله‌ی بیا بخورش» را از رضا بشنود. حالا اما دیگر رضا نیست که بیا بخورش» را به او بگوید، چرا که من جایگزین رضا شده‌ام. من هم که فقط در کوتاه‌مدت خوش‌نمک و با حوصله‌ام، نمی‌توانم هر بار با روی خوش به مجید نگاه کنم. جمله‌ی بیا بخورش» هم که به خوردن دستگاه تناسلی مردانه اشاره دارد، هنوز تکیه‌کلامم نشده. شاید بعداً بشود، چرا که من با همه چیز سازگار می‌شوم. تنبیهی که برای خودم در نظر گرفته‌ام همین ریاضت‌هاست، که دوباره در معرض این آدم‌ها باشم تا خوابم نبرد. زندگی در انزوا برایم‌ شیرین و خطرناک است، در معرض آدم‌ها بودن اما همواره اعصابم را خراش می‌دهد و این خراش‌ها قرار است مرا -اگر واقعا خوابم- بیدارم کند. می‌گویم اگر، چون علف هرز به همه چیز عادت می‌کند. 
اسمورودینکا، قشنگم، عزیزم، کرونا این‌ روزها دنیا را گرفته. قرار است تعدادی از نزدیکان و اطرافیان‌مان تا پایان اردیبهشت به واسطه‌ی کرونا به هلاکت یا شهادت برسند. شاید که این فرصتی باشد برای فک و فامیل‌های ما که مدت‌هاست هیچ کدامشان نمرده‌اند. برخی از مردم از خدا می‌خواهند که خودشان یا نزدیکان‌شان زنده بمانند، هرگز این موضوع به ذهنشان راه نمی‌یابد که چرا خدا باید ما و نزدیکانمان را زنده نگه دارد؟ چه دلیلی وجود دارد؟ در مقیاس هستی و ابدیت، چه اهمیتی دارد؟ جدای از این موضوع،

اصلاً مردن یعنی چه؟
 این همه تنش برای مرگ، در حالی که اطلاعات مستندی در خصوص مرحله‌ی بعد از آن وجود ندارد. نکند این ترس ناشی از بی‌اطلاعی باشد؟ مگر زندگی هم آغشته به نوعی بی‌اطلاعی از آنچه که قرار است رخ دهد نیست؟ پس چرا مردم از زندگی» به اندازه‌ی مرگ» وحشت ندارند؟ ماهیت زندگی برایشان روشن است؟ 
می‌‌گویند این ویروس کاری به کار ما ندارد، ولی به ننه‌باباهایمان، سالمندان و ضعیف‌ترها کار دارد. پس ما هم باید رعایت کنیم، چرا که گفته‌اند به پدر و مادر خود نیکی کنید» و آن‌ها را نکُشید، زیرا که خودشان می‌میرند. ولی اسمورودینکا، اگر شرایطی پیش می‌آمد که من در معرض مرگ می‌بودم، چه؟ البته که مردنِ من بی‌اهمیت‌تر از آن است که بخواهم در موردش حرف بزنم، منظورم از طرح چنین سؤالی این است که در آن صورت، چه بر سر عشقمان می‌‌آمد؟ هزاران نامه‌ برای تو‌ نوشته‌ام و‌ تو‌ روحت هم از این یاوه‌های سوک خبر ندارد. ولی چه‌ می‌شود کرد؟ عشق را که نمی‌توان به معشوق ابراز کرد. حتی همین‌ کلمه‌ی عشق هم مشمئزم می‌کند. برخی از کلمه‌‌ها بیش از حد مستعمل شده‌اند. باید قبل از قرار دادن در جمله، وکیوم شوند اگر نه کل نوشته را به گند می‌کشند. کلمه‌ها فاسد شده‌اند اسمورودینکا، به همین دلیل است که نمی‌توانم به سؤال ما چه نسبتی با هم داریم؟» پاسخ سرراستی بدهم. بگذار ما هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم، بگذار فقط کمی تو را دوست داشته باشم، با این تأکید که این دوست داشتن هیچ مسئولیتی را متوجه تو‌ نمی‌کند. 
 این روزها که سرم شلوغ شده، دلم خیلی کمتر برایت تنگ می‌شود. شاید فقط سه چهار مرتبه در روز، دورتر شده‌ای انگار، کم‌رنگ‌تر، اما همچنان عزیز و دوست‌داشتنی گوشه‌ی ذهنم نشسته‌ای. با کسی حرف نمی‌زنم، دلم برای هیچکس تنگ نمی‌شود، کم‌فروغ شدن تو اما احساس غریبی‌ست که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. هر از گاهی، با دیدنِ هر زیبارویی، حافظه‌ی چشمانم تو را یادآور می‌شود. هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالا وقتی پیر شوی، پیرزن‌ها زیباترین عناصر عالم خواهند بود‌. وقتی به خاک بپیوندی، زمین.

عنوان


اصغر آقا نون‌فروشی داره. 
نون‌های اصغر آقا رو می‌شه به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد. نون‌های دیروز و نون‌های امروز. مشتری‌ها همیشه نون تازه می‌خوان‌ ولی اصغر آقا همیشه باید اول نون‌هایی که از دیروز واسه‌ش مونده رو بفروشه و بعد بره سراغ نون‌هایی که نونوا امروز واسه‌ش آورده. اصغر آقا خیلی تلاش کرده کاری کنه نونی که امروز می‌خره، همین امروز فروش بره ولی چنین چیزی بنا به شرایط کاری اصغر آقا، عملی نیست و همیشه یه سری نون از نون‌های دیروز باقی می‌مونه. مشتری‌های اصغر آقا همیشه ازش می‌پرسن که نون‌هاش تازه‌ست یا نه؟ نون‌هاش مال امروزه یا نه؟ به جز ۲ درصد مشتری‌های اصغر آقا، بقیه‌شون قادر نیستند با نگاه کردن به نون تشخیص بدن همون روز پخته شده یا دیروز و تنها ۴۰ درصد اون‌ها با چشیدن نون قادر به تشخیص امروزی یا دیروزی بودنِ نون می‌شن. اصغر آقا بلد نیست دروغ بگه. وقتی مشتری‌هاش ازش می‌پرسن نون مال امروزه یا دیروز، مجبور می‌شه بگه مال دیروزه و بعد مشتری‌هاش می‌پرسن که نون امروز رو ندارید؟ و اصغر آقا که دروغ بلد نیست، می‌گه داریم و مشتری‌هاش ازش می‌خوان که نون امروز رو براشون بیاره و اونم مجبور می‌شه بره نون امروز رو بیاره و به ساعات آخر کار که می‌رسه، نون‌های اون روز رو فروخته و نون‌های دیروزی رو دستش مونده. نون‌های دیروز دیگه فردا کیفیت خودشون رو به طور کلی از دست خواهند داد‌ و چندان قابل فروش نیستند. بدین صورت اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست دروغ بگه، هر روز متحمل ضرر قابل توجهی می‌شه.
این تمام ماجرا نیست. اصغر آقا درست چند تا مغازه پایین‌تر، یه همکار داره که اونم دقیقا نونی با کیفیت نون اصغر آقا رو می‌فروشه. با این تفاوت که دروغ گفتن رو خیلی خوب بلده، آدم‌ زبون‌باز و پرچونه‌ای هم هست و برعکس اصغر آقا، لبخند دلربایی داره و به قول معروف؛ به دل می‌شینه. مردم وقتی از همکار اصغر آقا می‌پرسن نون‌ها مال امروزه یا دیروز، همکارِ اصغر آقا با لبخند قشنگی که داره می‌گه مال همین امروزه. حتی وقتی نون مال ۲ روز پیش باشه هم، باز همکارِ اصغر آقا می‌گه مال امروزه. بنابراین اگر اصغر آقا بگه نون امروز رو دارم، ولی نمی‌تونم بهتون بفروشم تا نون‌های دیروزم تموم بشه، مردم می‌رن نون‌های همکار اصغر آقا رو می‌خرن و اصغر آقا به گا می‌ره. اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست یه دروغ ساده بگه، داره کلی ضرر می‌کنه و در حال ورشکست شدنه.
۱. شما چه پیشنهادی (به جز یادگیری دروغ گفتن) برای اصغر آقا دارید؟ 
۲. به نظرتون دروغ گفتن (در این مورد) ایرادی داره؟ 
۳. اگه توی این معما باگی می‌بینید متذکر بشید تا درستش کنیم. سعی من این بود که با یه مدل‌سازی ساده، یه مسئله‌ی کلی رو طرح کنم. بنابراین طبیعیه که ایراداتی توی این طراحی وجود داشته باشه.


از امین بزرگیان

نمی‌توانم فراموشت کنم، به این دلیل که یاداوری تو به طور کامل از توانم خارج است. انسان چیزی را فراموش نمی‌کند که نمی‌تواند بطور کامل به یاد بیاورد؛ چیزی که یادآوری کامل او وجودم را از هم می‌گسلد و صلح نیم‌بندم با خودم را نابود می‌کند».
پل ریکور با کمک فروید نوشته بود: عمل به خاطر آوردن یک نوع سوگواری است. سوگواری، تمرین دردناکی است که در خاطره اتفاق می‌افتد. سوگواری همان التیام بخشیدن و صلح کردن است. صلح کردن با واقعیتِ از دست دادن ابژه‌هایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیدیم - و یا هنوز عشق می‌ورزیم: به انسان دیگر یا مفهوم دیگر.

 

از شیدا راعی
برای صدمین بار کتاب خاطره از اختراع انزوا»‍ی پل استر رو مرور می‌کنم. استر خودش رو الف» صدا می‌کنه و به صورت سوم شخص -او- در مورد خودش می‌نویسه. نوشته‌ای بی‌نظم و گسسته، متن فاقد هر نوع پیوستگیه. این قسمت از کتاب تلاشیه برای نوشتن، برای فائق اومدن، برای پیدا کردن چیزی، همین تلاش آشکاره که کتاب خاطره رو برای من بی‌نهایت خاص می‌کنه. نوشتن بدون اینکه دغدغه‌ی فهمیده شدن داشته باشه. مرورش شبیه به گشت زدن بین خواب‌نوشته‌های یه آدم بیمار می‌مونه. هیچ ایده‌ای نداری که چی می‌شه ولی این یه تلاش خالصه، شاید هم هیچی برای گفتن نداشته باشه. 
برای بهتر نوشتن در مورد خودت بهتره خودت رو از بیرون صدا بزنی. با سوم شخص، با او» با یه اسم دیگه. برای نوشتن باید از خودت جدا بشی. نوشتن می‌تونه تمرینی باشه برای جدا شدن از فکرها، تمایلات، باورها، عادت‌ها، آگاهی و مهم‌تر از همه: من». 
اکر کسی بتونه احساس و فکرش رو از بیرون‌ نگاه کنه، دیگه اون فکر یا احساس رو به عنوان خود» در نظر نمی‌گیره. می‌تونه خودش رو ورای فکر و احساسی که داره ادراک کنه. به فکرها و عقاید آدم‌ها حمله کنید و مسخره‌شون کنید، می‌بینید که چقدر عصبانی و آشفته می‌شن. چون هویت فرد بر اساس اون عقاید و تصورات، براساس اون چه که فکر» می‌کنه شکل گرفته و حمله‌ی شما به اون تصورات، از سوی اون فرد به عنوان تهدیدی برای هستی و وجودش ادراک می‌شه. هیجانی که پشت حرف‌ها و کلمات هست به ما کمک می‌کنه تشخیص بدیم فرد دچار این بیماریِ یگانگی (یگانگی فکر و احساس با خود) هست یا نه. این بخش از کتاب پل استر کتاب خاطره» نام داره. خاطره، فراموشی، به یاد آوردن. 

 

از امین بزرگیان
در فیلم "پرتره زنی در آتش" اثر سلین سیاما، نقاش، عاشق مدلِ نقاشی‌اش می‌شود - در خلال تولید اثر؛ ولی مجبور است معشوقه‌اش را با همان پرتره‌ای که از او کشیده به خانه‌ی شوهرش بفرستد. دوستش دارد اما راهی برای او نیست. او را نمی‌تواند مال خودش کند. 
نقاشی/هنر اینجا ساخته می‌شود: هنگامه‌ی میلی - در آستانه تحقق، که ناکام می‌ماند. هنر آن ماده‌ای است که می‌خواهد این ناکامی را جبران کند. اما ‏فقط می‌تواند آن را عقب بیندازد. برای همین است که در شب آخر (در آن پنج روز رؤیایی) نقاش و معشوقه‌اش تصویری از هم را به یادگار می‌گذارند. این تصویر نمادی است هم برای گذشتن از معشوق و هم جاودانه کردن آن.
 آنچه به جا مانده (خاطرات، عکس‌ها و.) توأمان هر دو وظیفه را به عهده دارند: فراموشی و یادآوری. ما با تصویر» او را به یاد می‌آوریم و در همان لحظه نبودن‌اش را گوشزد می‌کنیم. در واقع به یاد آوردن کامل، فراموشی را ممکن می‌کند. 

 

از شیدا راعی
ذهنم‌ هرگز نمی‌تونه چهره‌ی اسمورودینکا رو از طریق حافظه بازسازی کنه. گویی به یادآوردن چهره‌ش -حتی بلافاصله بعد از دیدنش- ناممکنه. به همین دلیل نمی‌تونم بگم شبیه به چی یا کیه. هیچ توضیحی در مورد چهره‌ش وجود نداره. به یادآوردن چهره‌ش تنها از طریق دیدن دوباره‌ش ممکنه و فراموشی کامل، از طریق دائماً نگاه کردن بهش.

 

از امین بزرگیان
یونس‌ام
در شکم خاطراتت
ای بلعنده‌ی بزرگ
ای توحش مهربان.
پس از آن آشوب بزرگ
چه چیز مرا نگه می‌داشت جز اعماق‌ات
جز آن دهشتِ شیرین‌ات؟
کمی بخواب ماهیِ سنگین
و به ساحل برو.
یونس‌ام
اسیر تو، ای رفته‌ی در من
ای منِ رفته در تو
خدایی که تو را فرستاد، مرا راند.
چهل روز شد
رهایم کن.


پست معمای اصغر آقا بیش از حد ساده‌لوحانه بود. همچین نوشته‌ای رو فقط از یک احمق می‌شه انتظار داشت. 

دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور می‌شه که اکثر مردم اصلاً نمی‌دونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمی‌کنند و نون‌های نرمی که از روزهای قبل مونده رو بر می‌دارند. نکته‌ی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال‌ و راضی‌اند. چون درک تعیین‌شده‌ای از نون تازه دارند‌. ما معمولاً» مسئول تشخیص خوب و بد توی ذهن‌مون نیستیم، صرفاً چیزهایی که به عنوان خوب و بد بهمون معرفی شده رو بازشناسایی می‌کنیم. این معرفی‌ معمولاً زیرآستانه‌ای اتفاق می‌افته‌. به همین دلیله که پوشیدن لباسی که ۱۰ سال‌ قبل مد بوده، به نظر ما احمقانه و مسخره میاد، حال اینکه مد امسال که به لحاظ ماهیت تفاوتی با مد ۱۰ سال پیش نداره، به نظرمون خیلی شیک و آراسته میاد.
 قبل از این که این سؤال رو برای اصغرآقا مطرح کنیم که دروغ بگه یا نه، اول باید بپرسیم که اصلاً مردم نیازی به شنیدن واقعیت دارند؟ 
در دنیای واقعی اگه اصغر آقا بخواد راست بگه، با مشکل مواجه می‌شه، نه به این دلیل که نون‌هاش می‌مونه و ورشکسته می‌شه. بیشتر به این دلیل که حرف‌های اصغرآقا عجیب، غیرقابل باور و در نهایت بی‌اهمیت تلقی می‌شه. 
وقتی کسی نیازی به شنیدن حقیقت نداره، پس صحبت از اهمیت دروغ نگفتن بی‌معناست. این چیزیه که در زندگی دنیای امروز در حال رخ دادنه.


من کودکی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب می‌خواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ی مادرم و در کنار او می‌گذراندم. بوی کتاب‌ها و عطر دست‌های مادرم، موهای همیشه بافته‌اش، لبخند‌ و نوازش‌هایش همیشه در حافظه‌ی چشم‌هایم زنده‌ است. مادرم عصرها پشت پیانو می‌نشست و گوش مرا با بهترین‌ قطعات موسیقی کلاسیک آشنا می‌کرد. خانه‌ی پدربزرگم وسط یک باغ بزرگ بود ‌و همه‌ی خانواده برای اعیاد و مناسبت‌ها آنجا جمع می‌شدند. هیچگاه شب‌های یلدا را فراموش نمی‌کنم که پدربزرگ برایمان حافظ می‌خواند و ما،
 آه نه، مسخره‌بازی دیگر کافی‌ست.
حقیقت این است که مادرم اصلاً زن دانایی نبود. یک دستفروش دهاتی بود با دست‌های زمختی که به ندرت برای نوازش من به سمتم روانه می‌شد. همه‌ی عمر با بدبختی زندگی کرد و هیچوقت فرصت آشنایی با خواندن و نوشتن و از این جور مزخرفات را پیدا نکرد. پدرم قبل از اینکه در جنگ کشته شود، مدام من و مادرم را کتک می‌زد، و بعد از آن فقط مادرم بود که مرا کتک می‌زد. او مجبور بود به تنهایی من و دیگر بچه‌هایش را بزرگ کند و این شدنی نبود. به همین دلیل خیلی وقت‌ها مردهایی غریبه به خانه‌ی ما می‌آمدند تا او بتواند به کمک پول آن‌ها برایمان غذا تهیه کند. یادم نمی‌آید که هیچوقت موهایش را بافته باشد، موهایش همیشه نامرتب و پلشت بود، با آن‌ چهر‌ه‌ی همیشه عصبانی و دادهایی که گوش‌ هر جنبنده‌ای را کر می‌کرد. مادرم هرگز چیزی از موسیقی نمی‌فهمید. آخر سر هم زیر دست یکی از همین مردهای غریبه جان داد‌‌ تا زندگی برای من سخت‌تر و تیره‌تر از قبل شود. تیره‌روزی‌های زندگی به من یاد داد که با خیالبافی می‌توانم زندگی‌ام را قابل تحمل‌تر کنم. با خیال می‌توانستم همه چیز را در ذهنم تغییر دهم، می‌توانستم همه چیز باشم؛ فرزند یک نجیب‌زاده‌ یا فرزند یک . داستان‌های تو در تو در ذهنم ساخته می‌شد و من دنیای خیالاتم را هر روز گسترده‌تر از قبل می‌دیدم. حالا که به این سن و سال رسیده‌ام، به اندازه‌ی مردان و ن و کودکان بسیاری زندگی» را تجربه کرده‌ام. همه چیز را احساس کرده‌ام، همه چیز را دیده‌ام، زندگی بیش از دیگران در من جریان داشته. با این حال مدتی‌ست که در میان این داستان‌های تو در تو به دنبال خودم می‌گردم، خودی که دیگر نمی‌دانم کیست. آخر من مردها و زن‌های بسیاری بوده‌ام. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها